لعنت به آتش ...
#پلاسکو
جز راه دل
از هیچ رهی،
ره به تو نیست...
«قیصر امین پور»
هنوز در بهت و حیرتم. به دور از همهی حرفها و نقدها، متاسفم برای درگذشت این مرد بزرگ. روحش شاد
#آیتالله هاشمی رفسنجانی
وای، باران؛
باران؛
شیشهی پنجره را باران شست ...
از دل من اما؛
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
[حمید مصدق]
[خونهمون - پنجرهی آشپزخونه | حدود یکماه پیش]
امسال ما یه دبیر جغرافیا داریم که در عین ماه بودن، بسیار آدم عجیبیه. حالا ماه بودنش بماند چرا ... اما عجیب بودنش حکایتی داره.
«گروهی داریم توی تلگرام که ایدهش از دبیره و هدفش به اشتراک گذاشتن مطالب علمی و مهم؛ و پاسخ دادن به سوالاتی که ممکنه در حین
درسخوندن برای بچهها ایجاد بشه. با توجه به این هدف(!) شب اول دبیرمون یه عکس فرستاد که دوتا گربهی ملوس زیر پتو قایم شده بودن و
فقط چشمهای آبیشون مشخص بود. بهطبع پیامدهای این عکس کلی قربونصدقه از جانب یه مشت دختر بود!
یکی دوساعت بعد از این جریان، دبیرمون لفت داد! فرداش که رفتم سرکلاس دیدم همه از ماجرای دیشب حسابی تعجب کردن و دنبال دلیلن!
امروز که با این خانم کلاس داشتیم ازش پرسیدیم که «دلخوریای پیش اومده؟» گفت: « نه ...» و حکایت از این قرار بود.
ایشون روز سهشنبهی هفتهی گذشته بسیار شاد و خوشحال از اینکه کلاسهاشون تموم شده و میتونن برن دنبال کارهای اداری، سوار
ماشینشون میشن و میرن بانک و ده میلیون از حسابشون بر میدارن(به این شکل که سهتا چک مینویسن). بعد از اون میرن یه دفتر
اسناد رسمی تا یه مدرک رو بگیرن؛ توی این فاصله یه دزدِ خیلی شیک که با توجه به شواهد، از بانک تعقیبش کرده بود، بعد از اینکه سرحوصله
سیگارش رو میکشه میآد و در شاگرد رو باز میکنه و خیلی شیک کیف رو از توی ماشین بر میداره! از جایی که این محل نزدیک به خونهی
دبیر ما بوده همسایهها اونو دیدن و ماجرا رو نقل کردن. این دزد انقدر عادی اومده قفل در رو باز کرده که همسایهها فکر کردن آشناست و با
هماهنگی قبلی اومده کیف رو برداره! و خلاصه ده میلیون پول؛ یه گوشی موبایل و حدود سیصدتومن پول نقد به سرقت میره!»
این دبیر ما هم خیلی با آرامش ماجرا رو نقل کرد و حتی یه اخم هم نکرد! در جواب تیکههای بچهها که میگفتن :« ده میلیون چندتا صفر داره؟
و انقدر خودتون رو نارحت نکنید و چرا انقدر پیگیر ماجرایین» گفت:« از جایی که کلانتری اقدام خاصی انجام نمیده؛ ما هم خیلی پیگیر نشدیم» :|
آخرش هم گفت:« بهخاطر مسلط نبودن روی گوشیِ جدیدش اشتباه لفت داده» . بعدشم گفت برام تجربه شد دیگه گوشی گرون نخرم و الان
یه گوشی هشتصد تومنی خریدم :| بچهها ازش پرسیدن گوشی قبلیتون چهقدر بوده که با بیخیالی گفت: «حدود دو تومن فکر کنم» :|
نکات آموزندهای که شما باید با خوندن این پست یاد بگیرید:
اگر ازتون ده میلیون دزدیدن، بیخیال باشید و خدا روشکر کنید که به تنتون آسیبی نرسید! که البته برای خودم همچین چیزی امکان نداره! چون
بیشک سکته میکنم و بعد هم بیمارستان و هزینه عمل قلب و ... .
نکتهی بعدی این که مال دنیا ارزش حرص خوردن نداره ... حتی اگر ده میلیون باشه!
جوهرنمک و وایتکس هم تمیز نمیکنه سیاستمون رو ؟
تا کی جنگ و دعوا و تو سر همدیگه زدن ؟
تا کی تزویر؟
+ حالا فهمیدم جامعهای که اقتصادش مریض باشه؛ مثل یه شهر وبا گرفتهست؛ همینقدر کثیف...همینقدر عصبی... همینقدر خسته!
حدود هشتسالیست که وبلاگنویسی میکنم و بهطبع، با آدمهای زیادی آشنا شدهام. خیلیهاشان از من یکی دوسالی بزرگتر بودهاند و
بعضی از خاطرات روزانهیزندگی زناشوییشان مینوشتند؛ حتا بودند کسانی که برای تکپسرشان وبلاگ درست کرده بودند؛ اما عمر وبشان
آنقدرطولانی شد که پای بچههای دوم و سومشان هم به این صفحات مجازی باز شد! آن زمان که در بلاگفا صفحهای داشتم؛ با یک دختر آشنا
شده بودم که از جنوب بود و شهرشان، اطراف شیراز بود. خیلی صمیمی بودیم. ازدواج کرد و رفت. یکی بود که خاطرات سفرها و کافه رفتنها
و مهمانیرفتنهای خودش و شوهرش را مینوشت؛ دستِآخر طلاق گرفتند. یکی بود که بچهدار نمیشد و تمام دستنوشتههایش خطاب به
دختر موطلاییاش بود؛ آخردر یکی از روزهای بهار، عکس مریمِ چشمآبی و موطلاییاش را گذاشت توی وب .
من هنوز مبهوتِ اعجاز این کلمات و صفحاتم. چه میشود که یکنفر میآید و مینویسد و وابسته میشود به این آدمها و این نوشتهها؛ که
وقتیکسی -باخبر یا بیخبر- میرود انگار گوشهای از دلش تاریک میشود. اسم واقعی خیلیها را نمیداند؛ اما وقتی که ستارهی کنار اسمشان
روشن میشود، لبخند میزند و چشم میدوزد به صفحه تا کلماتشان را با ذرهذرهی وجودش بفهمد؛ چه میشود که مهر آدمهای این دنیا
بیشتر به دلش مینشیند؛ تا مهر کسی که در مجلس مهمانی از سر تا پایش را تحلیل میکند و تعریف میدهد و قربانصدقهاش میرود.
این دنیا آنقدر عجیب است که هشتسال هم برای شناختن کوچه و پسکوچههایش کم است :)
چند هفتهایست با خودم میگویم:«خب از شنبه کلاس خوشنویسی را از سر میگیرم/ متنهای مسابقه را مینویسم/ عکسها را چاپ میکنم/
ایمیل نشریه را جواب میدهم و نتیجه جلسه را میفرستم و... هزارکاری که باید انجام دهم؛ اما به هیچکدام نمیرسم. شدهام همان کِرمی که
خودش دور تمام بودناش پیله بسته و حبس شده در قفسی خودساخته، تا شاید روزی پروانه شود یا شاید... .
یادتان هست چند پست قبل نوشتم «خدا آدمها را با آرزوهایشان امتحان میکند»؟ هنوز هم مومن و معتقدم به این حرفم.
و حالا باید بگویم:« خدا گاهی آدمها را با جان عزیزانشان امتحان میکند». زدن این جمله سخت است و تصورش سختتر. اما من درست درهمین
پیله مبحوسم! میخواهم بگویم آدم وقتی اسیر بازی زندگی میشود و بهاجبار تحمل کند و سکوت، پیر میشود، میشکند؛ حتی اگر باز هم بخندد.
نمیدانم این قفس خودساخته است یا تقدیرخداست ... اما هر چه که هست من کم آوردهام؛کمی وقت استراحت میخوام؛ کمی آزادی؛ آسایش.
برای خدا که چیز زیادی نیست...هست؟!
+ چلچراغ مطلبی را منتشر کرده با عنوان:«بنویسید بلاگر بخوانید اینفلوئنسر» . شاید خواندنش برای شما هم جذاب باشد :)
من اگر دخترکی داشتم؛ وقتی که مینشست جلوی پاهایم و موهای طلاییاش را باز میکرد تا ببافمشان؛ همینطور اینکه قربانصدقهاش میرفتم؛
بهش یاد میدادم بزرگتر که شد؛ به هرکسی و هرچیزی دلبسته نشود؛ همهی مهرش را؛ نازش را؛ همهی وجودش را وقف همکلاسیاش نکند
حتا! چه برسد آدمی غریبه و نا آشنا ... . یادش میدادم دل نبنند. نه که به هیچکس و هیچچیز؛ اما فرصت دهد، امتحان کند آدمها را... بهش
میفهماندم که این آدمها هر چهقدر هم ساده باشند و صمیمی؛ روزی میتوانند خنجر بزنند به وجودت. توجیهاش میکردم که این کارشان هم
عجیب نیست...نبایددلیلی بخواهد و طلبکار شود. به بافتهای آخر که میرسیدم بهش میگفتم وقتی آدمی آمد در زندگیات که سراسر عشق بود
و پاکی؛صمیمی بود و بیریا، یادت نرود «دوستت دارم»هایت را بریزی توی وجودش. نگذار دیر شوند که این آدمها عمر زیادی ندارند. خجالت نکن از
گفتن عاشقانههایت که در زمانهی ما محبت کمرنگ شده؛ چه رسد به روزگار شما...
خبر انفجار حله برایم وحشتناک بود؛ اما وحشتناکتر از آن، شهادت بعضی از آشناهایمان بود... . درست در زمانی که میخواستم خستگیهای این
مدت را تحویل تعطیلات دهم و کمی آسوده شوم؛ اهواز سیاهپوش شد و خبر، تن و جانم را لرزاند و همهچیز را به کامم تلخ کرد.
ماهصفر همینطور است؛ محرم هم همینطور.اما صفر بیشتر. پر است از نحسی. از تلخی. انگار که خدا بخواهد همهی مصیبتهای سال شصت
هجری را زنده کند.
از دیروز که ربیع شروع شد؛ دارد باران میبارد... هی به آسمان نگاه میکنم و میگویم:«خدایا! میشود تمام شود حال بد این روزها...؟»
+ پیکر هر چهار نفر (که از دوستان ما بودن) مفقودالاثر شده، فقط دعا کنید برای صبر خانوادههاشون...