حدود هشتسالیست که وبلاگنویسی میکنم و بهطبع، با آدمهای زیادی آشنا شدهام. خیلیهاشان از من یکی دوسالی بزرگتر بودهاند و
بعضی از خاطرات روزانهیزندگی زناشوییشان مینوشتند؛ حتا بودند کسانی که برای تکپسرشان وبلاگ درست کرده بودند؛ اما عمر وبشان
آنقدرطولانی شد که پای بچههای دوم و سومشان هم به این صفحات مجازی باز شد! آن زمان که در بلاگفا صفحهای داشتم؛ با یک دختر آشنا
شده بودم که از جنوب بود و شهرشان، اطراف شیراز بود. خیلی صمیمی بودیم. ازدواج کرد و رفت. یکی بود که خاطرات سفرها و کافه رفتنها
و مهمانیرفتنهای خودش و شوهرش را مینوشت؛ دستِآخر طلاق گرفتند. یکی بود که بچهدار نمیشد و تمام دستنوشتههایش خطاب به
دختر موطلاییاش بود؛ آخردر یکی از روزهای بهار، عکس مریمِ چشمآبی و موطلاییاش را گذاشت توی وب .
من هنوز مبهوتِ اعجاز این کلمات و صفحاتم. چه میشود که یکنفر میآید و مینویسد و وابسته میشود به این آدمها و این نوشتهها؛ که
وقتیکسی -باخبر یا بیخبر- میرود انگار گوشهای از دلش تاریک میشود. اسم واقعی خیلیها را نمیداند؛ اما وقتی که ستارهی کنار اسمشان
روشن میشود، لبخند میزند و چشم میدوزد به صفحه تا کلماتشان را با ذرهذرهی وجودش بفهمد؛ چه میشود که مهر آدمهای این دنیا
بیشتر به دلش مینشیند؛ تا مهر کسی که در مجلس مهمانی از سر تا پایش را تحلیل میکند و تعریف میدهد و قربانصدقهاش میرود.
این دنیا آنقدر عجیب است که هشتسال هم برای شناختن کوچه و پسکوچههایش کم است :)
تو دیگه از زمانی که پاتو در مدرسه نهادی فک کنم وب داشتی:)))