آسمـان مـال مـن اسـت

۱۹۱ مطلب توسط «هانیه» ثبت شده است

مردها، موقع رفتن مرد نیستند.

سکانس اول:

خانه‌ی پدربزرگ‌پدری

مادربزرگ روی مبل نشسته. سرخم کرده و سرش را تکیه داده به دستش و با آن دست عصایش را گرفته. انگار که تنها تکیه‌گاهش همین عصای چوبی قدیمی‌ست.  مرا که دید، گفت:« بزرگ خانواده که بره، خیلی چیزا رو با خودش می‌بره...»  این‌ها را کسی  می‌گفت که همیشه در سخت‌ترین روزها، صبر و آرامشش ما را آرام می‌کرد؛ و حالا خسته است و دلش آشوب. این جمله‌اش ترس می‌اندازد توی دلم. می‌شکنم از درون و می‌ترسم از حس حمایتی که در وجود همه‌مان مرده.

 

 سکانس دوم:

خانه‌ی مادربزرگ‌مادری

موقع خداحافظی، مادربزرگ مامان را می‌کشد کنار. نمی‌شنوم چه می‌گوید؛ قیافه‌ی مامان را می‌بینم که درهم می‌شود.  هرچه هست خبر خوبی نیست. وقتی آمدیم خانه، مامان گفت: فلانی داره طلاق می‌گیره. شوهرش رفته یه زن دیگه گرفته.» مو به تن‌م سیخ می‌شود. هجده‌، نوزده‌سال زندگی شوخی نیست؛ بازی نیست که به این راحتی‌ها تمام شود و یکی ببرد و یکی ببازد. یک عمر عاشقی‌ست.

 

این‌ها را نوشته‌م که بگویم:« مرد، یک‌دفعه می‌رود.» درست جایی که می‌شود تکیه‌گاه و مرد زندگی، سرخم می‌کند و شانه خالی می‌کند از وابستگی‌ها و مسئولیت‌ها. گاهی هم تسلیم تقدیر است.  یک‌روز؛ سرد و بی‌خداحافظی رهایت می‌کند میان یک مشت‌خاطره و حتا پشت‌سرش را هم نگاه نمی‌کند؛  و تو چشم باز می‌کنی و فقط جای خالی‌اش را می‌بینی. این رفتن، گاهی از سر عشق است، و دل‌تنگی‌اش  تلخ نیست؛  از آن رفتن‌هایی‌ست که نبودنش تو را عاشق‌تر می‌کند.اما گاهی برای هوسی‌ست که من حماقت‌ِمحض می‌خوانمش؛ نه‌دل‌تنگی دارد و نه‌عشق.  رفتنش نه جان می‌گیرد و نه جانی نو می‌دهد. حسش، مبهم است؛ نه می‌توان خوش‌حال بود از رفتن؛ و نه می‌توان دل‌خوش بود به بودن.

 

کاش همیشه یک‌جای خالی برای رفتن‌ها و نبودن‌ها بگذارید؛ چون از هر جنسی باشد؛ همین‌که یک‌دفعه باشد و بی‌مهابا، زن را‌ می‌شکند...

 

۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۸ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

من با کسی افتاده‌ام، کز وی نپندارم به کس...

الان درحالی دارم پست می‌ذارم که توی صحن انقلاب، روبه‌روی گنبد نشستم و دعا می‌کنم براتون :)
صحن چراغونیه و حال خوبش، غیرقابل وصف...

۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۸ ۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

قول‌وقرارهای سال جدید

حالا که این پست را می‌نویسم ساعت حوالی نه‌ونیم است و خانه آرام. عطر عید  و خنکای بهار از پنجره‌ می‌آید داخل؛ و من  صدای ماشین‌هایی

را می‌شنوم که با سرعت از خیابان باران‌خورده عبور می‌کنند. احتمالا دنبال ماهی قرمزند و سبزه‌ی تازه و سنبل بنفش. اما همه‌ی این‌ها  امسال

برای‌من غریبه شده؛ تنگ ماهی در کابینت است و سبزه‌هایی که مادرجون کاشته بود در بالکن، تا ببریم سر مزار.ولی این‌ها دلیل نمی‌شود تا من

سال‌ام را، احوالم را، نو نکنم؛ می‌خواهم سال جدید تلافی کنم همه‌ی اتفاقات تلخ سال قبل را. 

   بودنِ آدم‌ها را پیش از نبودن‍شان قدر بدانم؛

   دلم را دست هرکسی ندهم و هرکسی را در دلم جا نکنم؛ 

   خوب نگاه کنم به آدم‌ها، به دنیا، لبخند بزنم به اتفاقات تلخ؛

   به خودم جرأت تجربه‌های جدید را بدهم و پس بزنم همه‌ی ترس‌هایم را؛ 

   بیش‌تر سفر کنم؛ عکس بگیرم؛ بخوانم؛ بنویسم؛ و بیش‌تر از یک‌سال زندگی کنم. 

این سال می‌تواند بهتر باشد، اگر من بخواهم. 

 

 + دوستان عزیزِ ندیده! :)

    آرزوم اینه، سال جدید سالی باشه براتون که تا عمر دارین ازش به خوبی یاد کنید؛ واسه‌تون پر باشه از موفقیت؛ سرشار از سلامتی باشه؛ 

    روزهای شادی رو سپری کنید و غم‌وغصه‌‌هاتون - نمی‌گم نباشن چون نشدنیه اما - انقدر کوچیک باشه ک به چشم نیان :)

    الهی که در کنار خانواده‌تون سال رو به خوبی و با لبخند شروع کنید!

    

    ارادتمندم ... اگر قابل باشم دعا می‌کنم براتون؛ شما هم من رو فراموش نکنید :) 

 

32تا ستاره روشنه :D یک‌کیلو آجیل بدون تخمه ژاپنی و با بادوم‌هندی و پسته‌ی خندانِ فراوان می‌دم به اونی که بیاد برام بازشون کنه تا    

   خاموش  بشن ! :)

e742ddf69588c8f2bd761e6add9d38cb

 

۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۲ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ای که رفته با خود، دلی شکسته بردی...

بابابزرگ، قلب خونه...رفت.
دعا کنید برای شادی روحش، و آرامش دل سوخته ی ما...
۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۱ ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

قبل از نامه‌ی احمدی‌نژاد، بعد از نامه‌ی احمدی‌نژاد

همون‌طور که تاریخ ایران به دو قسمت قبل از اسلام و بعد از اسلام تقسیم می‌شه؛ یحتمل تاریخ امریکا هم از امروز به قبل از نامه‌ی احمدی‌نژاد

و بعد از نامه‌ی احمدی‌نژاد تبدیل می‌شه!

 

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۳ ۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

رادیویی که دوستش داشتم

اگر چیزی گوشه‌ی دلت خانه کرد، سعی نکن جدایش کنی، اگر جدایش کردی، زخم می‌شود، می‌رنجد و تا آخر عمر جایش می‌سوزد. 

دروغ چرا؟ من هنوز هم دوستش دارم؛ هنوز هم وقتی اسم رادیو به گوشم می‌خورد، می‌روم در رویای آن روزها و زنده می‌شوند همه‌ی خاطرات و

لبخندها، حتیاشک‌ها دوباره می‌چکند... .  نمی‌دانم این جدایی‌مان از بی‌معرفتی من است، یا نامهربانی او، اما هرچه هست، رادیو جوان در

قلبم خانه کرده، مرا بزرگ کرده، به من جان داده و عشق را در زندگی‌ام معنا کرده.

حالا، درست در بیست‌سالگی‌اش، با همه‌ی فرودها، اما سرتعظیم فرود می‌آورم، دستانش را می‌بوسم، و امیدوار می‌شوم به روزهایی بهتر

و صداهایی خوش‌تر.

 

+ من با همه‌ی تلخی این سال‌ها؛ و جدایی‌ای که دست من نبود؛ اما هنوز شیفته‌ی رادیوام و نمی‌تونم خودم رو ازش جدا کنم. هرچند که خیلی

وقته هیج رادیوییتوی گوشم روشن نشده... .

 

« جشنواره جوانه - سال 1393- سالن همایش‌های برج‌میلاد»

+من توی این جشنواره منتخب بخش وبلاگ شدم.

 

۰۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۷ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

اهواز جان ندارد...

دیشب در حالی خوابیدم که بوی خاک مرطوب باغچه و گل‌محمدی‌های باران‌خورده دیروزظهر، هنوز بینی‌ام را قلقلک می‌داد؛  اما صبح امروز با بوی 

خاکی که از پنجره‌ی بالای سرم رد شده بود و آمده بود توی اتاقم بیدار شدم؛ هوا نارنجی‌رنگ بود و بی‌روح. بغض کردم، اشک ریختم. کمی به حال

خودم و بیش‌تر به حال این شهر.  برای اهواز که روزگاری نه‌چندان دور  مردانه ایستاد؛ اگر چه زخم خورد  اما کمر خم نکرد و اقتدار وطن را به جان

خرید؛  ولی حالا  پیر و رنجور و خمیده،  گوشه‌ای کز کرده  و نگاه سردش را  بدرقه‌ی راهِ آدم‌هایی می‌کند که بی‌تفاوت  و مدعی، از کنارش  رد

می‌شوند و می‌روند؛ گاهی صدایشان می‌کند، اما این صدا گم می‌شود میان همهمه‌ و شلوغی احزاب و گروه‌ها و صفرهای فیش‌های نجومی.

اصلا مگر یک پیرخسته‌تن، چه‌قدر توان مبارزه دارد؟

 

من نگرانم؛ نگران روزی که همه‌مان، ناچار و خسته، خاطراه‌هایمان را از گوشه‌گوشه این شهر جمع کنیم و برویم؛ برویم به جایی که حداقل بتوانیم

نفس بکشیم؛ شب‌مان روشن باشد و کارون‌ دلمان، روان و پر آب... و شاید این روز خیلی دور نباشد...

 

 

«عکس مربوط به سه هفته‌پیش»

۳۰ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۳ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ای که رفته با خود، دلی شکسته بردی...

«خداحافظی همیشه صدا ندارد. گاهی می‌رود؛ اما دور شدنش را نمی‌فهمی، کافی‌ست چند روز بگذرد، همین‌که جای‌خالی‌اش را حس کردی،

شروع می‌کنی به مرور کردن خاطره‌ها. آن‌وقت است که همه‌چیز خوره می‌شود و می‌افتند به جانت، خنجر می‌زند به قلبت.

حالا من و تو شده‌ایم مهره‌های بازی این قصه. اما این‌بار برعکس همیشه، تو رفتی؛ و رفتی. خداحافظی‌ات طولانی بود؛ و من همان موقع باید

می‌فهمیدمخداحافظی طولانی یعنی مرگِ سلامی دوباره؛ آخر می‌گویند خداحافظی اگر طولانی باشد یعنی آدم می‌خواهد هرچه در دل دارد بیرون

بریزد، چون امیدی به برگشتنش نیست... .

من باید آن تکه از قلبم که خانه‌ی تو بود را همان موقع می‌کندم و با خودت راهی‌اش می‌کردم؛ اما آن‌قدر ساکت رفتی که حتی صدای

پایَت‌ نیامدخداحافظی تو صدا نداشت. جان نداشت. انگار خسته و رنجور بنا به رفتن گذاشته بود.

حالا من گم شده‌ام میان بوی نرگس‌های چهارراه و ماکارون‌های شیرینی‌فرانسه؛ عطرهای تند و ساعت‌های جردنتعجب نکن!جدایی‌ست دیگر.

آدم را زمین‌گیر می‌کند. گرفتارش می‌کند در انبوه خاطره‌ها؛ پیش از آن‌که خودش بفهمد.»

 


دفترم را بستم. پایین‌اش نوشته بودم: اسفند 70. یادم آمد چه‌قدر آن زمستان سرد و تلخ بود؛ حتی عیدش، عید نبود. یادم می‌آید در آن فصل‌سبز

و میان جوانه‌ها یک‌شب که رعد و برق آسمان را می‌شکافت و بوی خاک باران خورده در حیاط می‌پیچید؛ گذاشتم باران بشوید دفتر را... در هم کند

جوهر همه‌ی خاطره‌ها را؛ اما این برگه‌ی خداحافظی را جدا کردم تا یادم بماند چه بود و چه شد... .گذاشتمش برای روزهایی که جهان قد یک

آرزو؛ یک آدم؛ یا یک شهر برای‌م کوچک می‌شود تا با خواندن‌اش قوت‌قلبی بگیرم برای شروع دوباره و تولدی نو. اصلا اگر به من بود همه‌ را مجبور

می‌کردم تا هم‌چین روزی را بنویسند و نگه‌ش دارند برای روزمبادا... .

 

۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۲ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

...مرد نکونام نمیرد هرگز...

صبح، وقتی خبر فوت حسن جوهرچی به گوشم خورد؛ یاد هیچ‌کدام از فیلم‌ها و سریال‌هایش نیفتادم؛ فقط متانت و وقار و آرامش‌اش یادم آمد. 

او هیچ‌وقت اهل ادا و اصول نبود و خودش بود؛ خود واقعی‌اش؛ و حالا ...  از خودش، اخلاق را به‌جا گذاشته؛ که بی‌شک ارزش‌اش بیش‌تر است از

سکانس‌ها و دیالوگ‌های ماندگار.  

Image result for ‫حسن جوهرچی‬‎

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۲ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

از « لیاقت» که حرف می‌زنیم؛ از چه حرف می‌زنیم؟

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر دولت و مسئولین بدهکارند به مردم؛ 

از قطاری که به مقصد نرسید و اتوبوس‌ِسربازان، که قربانی بی‌فرهنگی‌مان شد؛ معلم مدرسه سیستان که سوخت ؛ سیلاب‌ها؛ جنگل‌سوزی‌ها و... .

 

خلاصه خواستم بگویم هفته‌ی دیگر؛ همین‌موقع همه سر کار و زندگی‌شان هستند و کسی دل نمی‌سوزاند برای این مردم. 

 

۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۰ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه