سکانس اول:

خانه‌ی پدربزرگ‌پدری

مادربزرگ روی مبل نشسته. سرخم کرده و سرش را تکیه داده به دستش و با آن دست عصایش را گرفته. انگار که تنها تکیه‌گاهش همین عصای چوبی قدیمی‌ست.  مرا که دید، گفت:« بزرگ خانواده که بره، خیلی چیزا رو با خودش می‌بره...»  این‌ها را کسی  می‌گفت که همیشه در سخت‌ترین روزها، صبر و آرامشش ما را آرام می‌کرد؛ و حالا خسته است و دلش آشوب. این جمله‌اش ترس می‌اندازد توی دلم. می‌شکنم از درون و می‌ترسم از حس حمایتی که در وجود همه‌مان مرده.

 

 سکانس دوم:

خانه‌ی مادربزرگ‌مادری

موقع خداحافظی، مادربزرگ مامان را می‌کشد کنار. نمی‌شنوم چه می‌گوید؛ قیافه‌ی مامان را می‌بینم که درهم می‌شود.  هرچه هست خبر خوبی نیست. وقتی آمدیم خانه، مامان گفت: فلانی داره طلاق می‌گیره. شوهرش رفته یه زن دیگه گرفته.» مو به تن‌م سیخ می‌شود. هجده‌، نوزده‌سال زندگی شوخی نیست؛ بازی نیست که به این راحتی‌ها تمام شود و یکی ببرد و یکی ببازد. یک عمر عاشقی‌ست.

 

این‌ها را نوشته‌م که بگویم:« مرد، یک‌دفعه می‌رود.» درست جایی که می‌شود تکیه‌گاه و مرد زندگی، سرخم می‌کند و شانه خالی می‌کند از وابستگی‌ها و مسئولیت‌ها. گاهی هم تسلیم تقدیر است.  یک‌روز؛ سرد و بی‌خداحافظی رهایت می‌کند میان یک مشت‌خاطره و حتا پشت‌سرش را هم نگاه نمی‌کند؛  و تو چشم باز می‌کنی و فقط جای خالی‌اش را می‌بینی. این رفتن، گاهی از سر عشق است، و دل‌تنگی‌اش  تلخ نیست؛  از آن رفتن‌هایی‌ست که نبودنش تو را عاشق‌تر می‌کند.اما گاهی برای هوسی‌ست که من حماقت‌ِمحض می‌خوانمش؛ نه‌دل‌تنگی دارد و نه‌عشق.  رفتنش نه جان می‌گیرد و نه جانی نو می‌دهد. حسش، مبهم است؛ نه می‌توان خوش‌حال بود از رفتن؛ و نه می‌توان دل‌خوش بود به بودن.

 

کاش همیشه یک‌جای خالی برای رفتن‌ها و نبودن‌ها بگذارید؛ چون از هر جنسی باشد؛ همین‌که یک‌دفعه باشد و بی‌مهابا، زن را‌ می‌شکند...