«خداحافظی همیشه صدا ندارد. گاهی میرود؛ اما دور شدنش را نمیفهمی، کافیست چند روز بگذرد، همینکه جایخالیاش را حس کردی،
شروع میکنی به مرور کردن خاطرهها. آنوقت است که همهچیز خوره میشود و میافتند به جانت، خنجر میزند به قلبت.
حالا من و تو شدهایم مهرههای بازی این قصه. اما اینبار برعکس همیشه، تو رفتی؛ و رفتی. خداحافظیات طولانی بود؛ و من همان موقع باید
میفهمیدمخداحافظی طولانی یعنی مرگِ سلامی دوباره؛ آخر میگویند خداحافظی اگر طولانی باشد یعنی آدم میخواهد هرچه در دل دارد بیرون
بریزد، چون امیدی به برگشتنش نیست... .
من باید آن تکه از قلبم که خانهی تو بود را همان موقع میکندم و با خودت راهیاش میکردم؛ اما آنقدر ساکت رفتی که حتی صدای
پایَت نیامد. خداحافظی تو صدا نداشت. جان نداشت. انگار خسته و رنجور بنا به رفتن گذاشته بود.
حالا من گم شدهام میان بوی نرگسهای چهارراه و ماکارونهای شیرینیفرانسه؛ عطرهای تند و ساعتهای جردن. تعجب نکن!جداییست دیگر.
آدم را زمینگیر میکند. گرفتارش میکند در انبوه خاطرهها؛ پیش از آنکه خودش بفهمد.»
دفترم را بستم. پاییناش نوشته بودم: اسفند 70. یادم آمد چهقدر آن زمستان سرد و تلخ بود؛ حتی عیدش، عید نبود. یادم میآید در آن فصلسبز
و میان جوانهها یکشب که رعد و برق آسمان را میشکافت و بوی خاک باران خورده در حیاط میپیچید؛ گذاشتم باران بشوید دفتر را... در هم کند
جوهر همهی خاطرهها را؛ اما این برگهی خداحافظی را جدا کردم تا یادم بماند چه بود و چه شد... .گذاشتمش برای روزهایی که جهان قد یک
آرزو؛ یک آدم؛ یا یک شهر برایم کوچک میشود تا با خواندناش قوتقلبی بگیرم برای شروع دوباره و تولدی نو. اصلا اگر به من بود همه را مجبور
میکردم تا همچین روزی را بنویسند و نگهش دارند برای روزمبادا... .
از خداحافظی متنفرم...
موفق و مانا باشی:)
یاعلی