من اگر دخترکی داشتم؛ وقتی که مینشست جلوی پاهایم و موهای طلاییاش را باز میکرد تا ببافمشان؛ همینطور اینکه قربانصدقهاش میرفتم؛
بهش یاد میدادم بزرگتر که شد؛ به هرکسی و هرچیزی دلبسته نشود؛ همهی مهرش را؛ نازش را؛ همهی وجودش را وقف همکلاسیاش نکند
حتا! چه برسد آدمی غریبه و نا آشنا ... . یادش میدادم دل نبنند. نه که به هیچکس و هیچچیز؛ اما فرصت دهد، امتحان کند آدمها را... بهش
میفهماندم که این آدمها هر چهقدر هم ساده باشند و صمیمی؛ روزی میتوانند خنجر بزنند به وجودت. توجیهاش میکردم که این کارشان هم
عجیب نیست...نبایددلیلی بخواهد و طلبکار شود. به بافتهای آخر که میرسیدم بهش میگفتم وقتی آدمی آمد در زندگیات که سراسر عشق بود
و پاکی؛صمیمی بود و بیریا، یادت نرود «دوستت دارم»هایت را بریزی توی وجودش. نگذار دیر شوند که این آدمها عمر زیادی ندارند. خجالت نکن از
گفتن عاشقانههایت که در زمانهی ما محبت کمرنگ شده؛ چه رسد به روزگار شما...