به تاریخِ :سه شنبه ی آخر سال!
ساعت: زنگ دوم
درس: دفاعی
دبیر: خانم صمدیان
وضعیت هوا : آسمان سراسر ابری همراه با قطرات خنک باران روی گونه
وضعیت احساس: دلتنگی
کتابُ بستمُ به زینب یه نگاه انداختم. سرشو میونِ دوتا دستاش گرفته بود و چشماشو بسته بود.
وقتی توی این حالت میدیمش , میفهمیدم چی میخواد.
_ زینب ؟ بریم بیرون ؟
+ چیکار کنیم ؟
_ هوا بارونیه... میچسبه همشهری داستان!
+ اینو (درس رو) چه کنیم؟
_ با من!
در کلاسُ بستیم. راست و چپ م رو یه نگاه انداختم. هیشکی تو راهرو نبود.
راه افتادیم سمت حیاط .
از در سالن که رفتیم بیرون یه نسیم خنکِ آروم ِ بهاری, صورتمون رو نوازش کرد ...
روی صندلیِ کنار باغچه نشستیم.قطره های بارون روی برگهای سوزنی شکل بالای سرمون مینشستُ آروم سُرمیخورد روی صورتمون.
شروع کردم خوندن... یه داستان از سروش صحت.
زینب سرشو روی پاهام گذاشته بود و به صورتم نگاه میکرد ... منم سخت مشغول خوندن .
تموم شد.
و ما شروع کردیم...
زینب از بابا بزرگش گفتُ من از بهترین دوستم, یعنی دوستی!
گفت که چقدر دوسش داشته,گفتم که چقدر دوسش داشتم...
گفت که چقدر واسش حرف میزده...گفتم که چقدر حرفاش کمکم کرد...
گفت که چقدر بهش امیدمیداده...گفتم چقدر بهم انرژی داد...
آخرش گفت که چقدر از رفتنش ناراحت شد... ولی بهش نگفتم چقد واسه رفتنش گریه کردم...
توی دنیای ما آدم هایی هستن که به زندگیمون رنگ میدن...بهش شکل میدن ... و کمک مون میکنن برای بهتر زیستن و بهتر زندگی کردن.
این آدما تا وقتی هستن,نمیشه لمس شون کرد... ولی وقتی میرن توی دل همه مون میشن یه حسرت... .
نشه روزی برسه دوباره حسرت بخوریم...
بیاید نفس مونُ به نفس شون بند کنیمُ لمس شون کنیم...بشینیم پای حرفاشون ... لحن و صداشون رو ضبط کنیم تو ذهن مونُ
هر چند وقت یه بار تو خلوت خودمون گوشش بدیم...
بیاین بیشتر به مرگ فکر کنیم...تا بتونیم بفهمیم قدرت و ارزش این کنار هم بودن ها و این گره زدن قلب هارو ... .
+ زینب....دیدی بالاخره نوشتمش؟؟؟