کله ی سحر...مدرسه ... حسرت 5 دقیقه خوابِ بیشتر ... و کسالتِ همیشگیِ شنبه !
از خواب پاشدم.دیرم شده بود.یعنـــی قرار بود اون روز زودتر برسم!
خیلیم سعی کردم با جادو های روانشناسی و قانون جذب شنبه رو دلپذیر کنم, ولی انگار خدا اینو رو پیشونی من نوشته .
پالتو و چادرمو از رو چوب لباسی کشیدم پایین و کیفمو برداشتم...(بماند چقد لباس از اون بالا ریخت زمین)
بعد از رد کردن غُرولُند های مامان بخاطر صُبونه نخوردن , با بی حوصلگی زدم بیرون.
هوا کاملا جوانمردانه سرد بود.
سَرِ ایستگاه اتوبوس که رسیدم , فهمیدم همون چیزی که بخاطرش قرار بود زود برم مدرسه , جامونده خونه ...!
... و همونجا بود که به نحسیِ شنبه شهادت دادم.
ولی دیدنِ اتوبوس نقره ای رنگ یه لبخندِ...همچی بگی نگی تَهِ دلی روی صورتِ یخ زده م حک کرد.
وقتی میرم تو اتوبوس و مطمئن میشم رادیو روی موج 88 تنظیم شده , لبخندم تَهِ دلی تر میشه!
میشینم و سعی میکنم به هیچ صدایی جز صدای قلبمر و غلطبر گوش نکنم.
نمیشـــــه که!... این زنا اول صُبی انقد از این فکِ بیچاره کار میکشن که بعید میدونم تا آخر روز دَووم بیارن!
از آیتم گزینه های روی میز که چیزی نفهمیدم... ولی داد و هوار های اسماعیل پور اونقدر بلنده که نیاز به تمرکز نداره!
تیکه انداختانشم که حُکمِ پیاز داغِ آش رشته رو داره !
با یکی از همین کنایه ها یه قهقهه ی ریز زدم ...
کناریم تا صدامو شنید با آرنج کوبید تو پهلوم و با حالت حق به جانب طور گفت :
_خوش خنده!
چییییش! این گوینده هه هم چه حــالی داره اول صُبی...جیــــغ...داد...هوار.
اونم واسه کی؟؟؟
واسه بدبخت های مثه من و تو که اول صُب به لطف و مرحمت آموزش و پرورش باید راهیِ مدرسه شیم!
یکی نیس به این دسته از آدما بگه برین زندگیتونو کنین .خوش باشین بابا...
بش گفتم :
_ نگو اینجوری... بالاخره باید به یه بهانه ای یه لبخند این نحسیِ اول صُبِ شنبه رو نابود کنه.
جوری نگاهم کرد که اگه بهم بد و بیراه میگفت راضی تر بودم!
منم رومو برگردوندم ... چشمم به شیشه ی بخار گرفته ی اتوبوس و گوشم با رادیو...
به آیتم پیامکا رسید.
یهو اتوبوس شلوغ شد! همه یه حالتِ اعتراض توام با مزاح به خودشون گرفته بودن!
کناریم _ همونکه خیلی داغون بود _ صداش از همه بلند تر بود...
دوشیزگان و شاهزادگانِ معترض به صحبت گوینده که به دفاع از جاری ها و باجناق هات نطق فرموده بودند ,
اتوبوس رو روی سر مبارک شون گذاشته بودن و با توجه به سو خلق شون در روابط فامیلی حرف گوینده رو تکذیب میکردن!
حالا روح اون بنده خداهم از هیچی خبر نداشت !...
اونقدر بحث خانوما پا گرفت که آقایون وداداشا رو هم درگیر این مذاکرات 22+20* کردن!
غش غش میخندیدم! هم به حرفای گوینده ... هم به عکس العمل این جماعتِ پر تجربه که حتی روابط شون
با جاری ها و با جناق هاشون هم پراز خاطره و درس عبرتِ! :))
اگر جویای احوال این بغلیِ منم باشید که باید بگم همچین باقیِ صحبت های گوینده رو به جهت سوتی گرفتن
با زیرکی گوش میداد که انگار ناظر صداوسیماست!
جوری محوِ برنامه شده بود که وقتی میخواستم پیاده بشم اصلا صدای منو نمیشنید تا بلند شه و به من راه بده...
و مجبور شدم کمی از زور بازوم برای بلند کردن والا حضرت استفاده کنم!البته آسیب جدی بِش نرسیدا...
و اونجا بود که فهمیدم میشه توی اوج ناراحتی ها و دغدغه ها با بهانه های کوچیک از تَهِ دل خندید! حتی اگه صُبِ شنبه باشه!
پ.ن1: منظور از 20+22 تعداد صندلیهای اتوبوس هست!
که طبق شمارش این حقیر خانمها 22 صندلی و اقایون 20 صندلی در اختیار دارن !
نمیدونم چندمین باره دارم این متنو میخونم ! ولی هربار که میخونم ، فقط میخندم 😁
اصلا حالم خوب میشه!
خیلی خوب نوشتی عاخه😅