موی سفید که ترس ندارد؛ از آرزویی بترس که مو سفید کند ...
ـ دوکوچه بالاتر | مریم سمیعزادگان
موی سفید که ترس ندارد؛ از آرزویی بترس که مو سفید کند ...
ـ دوکوچه بالاتر | مریم سمیعزادگان
هنوز صدای طبلها وسنجها توی گوشم هست. آخرین سالهایی که در محلهای قدیمیتر ساکن بودیم و من تازه به سن
پنج،شش سالگی رسیده بودم. خانهی ما یک اتاق داشت که پنجرهاش در محوطهای بزرگ باز میشد...
در خیابان بعدی هم، یکی از قدیمیترین و بزرگترین مساجد اهواز قرار داشت.
قاعدتا خواندن و نوشتن بلد نبودم و نمیدانستم کِی محرم میشود...اصلا درست وحسابی نمیدانستم محرم چیست!
ولی یادم میآید آن شبهای سرد زمستانی را که شروع میکردند به به نواختن موسیقی...موسیقیِ زیبایی که حالت حزن
داشت و به من حسِ عجیبی میداد. بیاناش سخت است؛ ولی حسی شبیه به امنیت . حسِ اینکه کسی هوای مرا دارد...
هنوزم این حس را دارم و دلیلاش را واضح نمیفهمم...
بعدهافهمیدم آن موسیقی، صدای طبلو سنج؛ و آن شب، شبِ اول محرم بود. وقتی این سنجها به هم کوبیده میشد و
طبل فریاد میزد؛ شور خاصی در من ایجاد میشد؛ میفهمیدم خبریست...
تقریبا یک سال بعد آمدیم اینجا . حالا چندسالیاست هیئتی ساختهاند در خیابانمان. هرشب در و پنجرههارا باز میکنم .
با صدای موسیقیشان میروم به ده سال قبل و با آن چادر گلدار سفید و صورتی هی بین مردم هیئت میچرخم، خرما
تعارفشان میکنم، دستمال میدهم بهشان ... گاهی دوست پیدا میکنم و کارهارا با او تقسیم میکنم... به پسرها نگاه
میکنم که با شور زنجیر میزنند و هوای مداح را دارم که اگر آبجوشش تمام شد، کتری را از روی زغال بیاورم و برایش
آب بریزم...
من با محرم ده سال پیش، عزاداری میکنم...
«فکه، عاشورا 1394»
برای همهی ما قطعا کتابخونه یکی از داراییها و سرمایههای اصلی زندگیمون هست. من که فکر میکنم کتابخونه، همین
قفسههای چوبی و فلزی ساکت، قلب اتاق محسوب میشن ، اگه نباشن، یه اتاق که هیچی , یه عمارت بیجون میمونه...
پاموک عزیز یه پیشنهاد جالب مطرح کرد و اون ؛ عکس گرفتن از کتابخونهها بود. عنوان هم شد؛ ثروت کاغذی :)
این یه گوشه از اتاقِ منه که زندگیام به اینجا گره خورده :)) تختم زیر پنجرهست تا پاییز و زمستون صدای بارون رو حتی توی
خواب هم بشنوم و سوز سرما قلقلکام بده! کتابخونه هم که باید کنار تخت باشه دیگه!
کتابهایی که توی این قفسهها جا دادم _ به جز کتابهای مرجع _ کتابهایی هستن که توی یک و سال و نیم, دوسال اخیر
خوندم و بقیه رو یا بخشیدم یا جزو کتابهای خواهر و برادرگرامی شدن! بقیههم که امانت پیش دوستانم هستن.
طبقهی اول کتابهایی هستن که به کتابخونهی من قد و قیمت دادن و حسابشون از بقیه جداست!
کتابهارو بر اساس رنگ چیدم . اینجا همشهری داستان خیلی خودنمایی میکنه چون واقعا دوستش دارم و دنبالش میکنم!
طبقات پایین هم جای کتابهایی هستن که بعدا اضافه میشن :)
تا قبل از دو سه سال قبل از کتاب و کتابخوندن متنفر بودم! کتاب زیاد خونده بودم، اما یا از روی اجبار بود یا خیلی کتاب
خاص و خوبی بود و دلبری میکرد! اما یه روز نشستم و با خودم صلاح و مشورت کردم، دیدم اینطوری نمیشه...
زندگی من تهی شده، و جای کتاب توش خالیه . و این طور شد که الان یک دیوانه و مجنون کتاب هستم :)
البته کتابِ خوب!
+آخرین کتابی که خوندم بامداد خمار بود که خوشم نیومد و از صفحهی 70 اونورتر نورفتم!
الان بهطور همزمان دارم دوکوچه بالاتر و باباگوریو رو میخونم! از فردا فتح خون هم بهشون اضافه میشه...
با خودم فکر میکنم ؛این روزهای من انگار طلسم شدن و هیچ کاری از پیش نمیره. کلی کار عقب افتاده دارم اما خستگی،
من رو از همهشون عقب انداخته. آخرین کتاب رو میذارم توی کتابخونه و چند قدمی خودم رو میکشم عقب تا ببینم بعد از
اینهمه ساعت گردگیری و مرتب کردن؛ چیزی عوض شد؟ که میفهمم کتابها رنگ گرفتن و با جلدهای براقشون برام
چشمک میزنن.
امروز تازه شنبهست و من کلی انرژی ذخیره کردم، پس تا تهش با تقدیر دست به یقه میشم و اتفاقات بد روهم قشنگ
میکشم تا بسازم هفتهی رنگارنگ و دنیای خوش بر و رو رو :)
+ تلویزیون که کلا نمیبینم ؛ مگر مستندی یا برنامهی خاصی رو.ولی وقتی فهمیدم مهمون برنامهی دورهمی
«پروفسور مجید سمیعی» هست با اشتیاق تکرار برنامهرو دیدم. همهی کلمات و جملاتش مثل همیشه _حداقلبرایمن _
درس زندگی بود. با تمام سختیهای زندگی و غربت ، هنوز قلبش برای کشورش میتپه و بهترین تصویر رو از ایران برای
دنیا میسازه ... و این ریشه در عشق و فرهنگ داره. عشقی که وقتی مهران مدیری ازش حرف زد، حتی پروفسور هم
تسلیم شد... .
+ امروز هوای اهواز خیلی بد بود! مدتها و ماهها بود هوا خاک نشده بود اما امروز رفیقِ قدیمیمون دوباره سرک کشید
به این خونه ، خبرش ایشالا !! فردا دبستان و دبیرستان رو تعطیل کردن اما چون ادارهجاتیها و دانشگاهیها خاکشش دارن
باید با تمام قوا برن و خدمت کنن به خلق :D
+ اینکه ما هر روز تا ساعت 2 بمونیم مدرسه، خیلی در بالابردن سطح علمی کشور موثره؟ اصلا موثره؟ :|
پرتوهای کمجان و نرم خورشید خبر از آمدن پاییز میداد. اصلا به لطفِ همین نور است که تمِ پاییز؛ زرد و نارنجیست!
بالاخره از پتو و بالشت دل کندم . پنجره را باز کردم و گرمای خورشید را میان هوای سرد صبح حس کردم...
درست برعکس پاییز گذشته. خدارا چه دیدی؟ شاید امسال پاییز من بهجای رنگِ بیذوق زرد قرار است قرمز و نارنجی باشد... .
نماز خواندم .بوی آش شله قلمکار خانه را پرکرده بود.رفتم سر میزصبحانه. آشام از لبخند مامان و بابا طعم خوشبختی گرفته بود.
شاید همین لبخند مُجابم کرد آرزو کنم تا آخرش همینطور باشد , تا آخر زندگی.
راستاش را بخواهید نمیخواهم راجع به مدرسه بنویسم. دوستاش ندارم. کادر را نمیگویم. اتفاقا به غایت محترم و بزرگوارند.
بهخاطر بچههایش است.
بعضیها انگار از فرهنگی پستتر و پایینتر آمدهاند. بعضیها آنقدر جملات را هوار میزنند که انگار میخواهند بفهمانند «من هستم» .
عدهای جواب سلامات را بلد نیستند بدهند.
فکر کردن به معنی فحشهایی که مثل نقل و نبات بینشان میرود و میآید خستهام کرده .
حرفهایشان راجع به مدل ابروی مدیر و اپیلاسیون صورت و رنگ مقنعهی فلان دبیر کلافهام میکند...چرا راجعبه جملات گیرا اش صحبت نمیکنند؟
نمیخواهم به جانتان غر بزنم که جانتان خیلی عزیز است برایم. اگر میآیم اینجا؛ چون میان اینهمه همهمه،تنها اینجا را دارم.
+ پشیمون نیستم از انتخابم که معتقدم اهمیت ندادن به رشتهی انسانی جامعهرو به اینجا کشیده.و خستهام از همهی حرف ها ...
بهم میگن حیف نبود رفتی انسانی؟ :|
خودم وقتی به تنفرم نسبت به زیست و فیزیک فکر میکنم میفهمم بهترین راه رو انتخاب کردم و انسانی من رو به اهدافم میرسونه!
امیدوارم توی همین رشته موفق بشم و مشتی باشم در دهان اینا :D
هرچند خودمم با ذهنیت بهتری وارد شدم. توی یکی از مدارس خیلی خوب اهواز دارم درس میخونم اما جو کلاس خوب نیست.
سطح پایینه.البته جوِ این شهر قطعا بی تاثیر نیست ... نه فقط توی درس. بلکه خیلی چیزا :|
+ به دانشجوهای خوشگل و عزیز خیلی تبریک میگم ...دکتر شدنتون رو ببینم انشالله :)