طبقهی دوم کتابخانهام چیدمشان؛ تا هروقت کسی میآید توی اتاق اولین چیزی که میبیند همشهریداستانهایم باشد؛ که مرا با آنها تعریف کند. بداند اگر ذرهای خواندن، نوشتن و حرفزدن بلدم، از صدقهسری شمارهبهشمارهی آن است. من شاید شاگرد خوبی نبودهام؛ ولی او در همهی اینسالها معلم بینظیری بود. معلمی که دنیا را در ذهنش جا داده بود و جهان ذهن مرا، بهقدر دنیا وسعت داد. حالا او هم اسیر رانت و مدیر بیکفایت و آقازادگی و از ایندست مصیبتهای ناتمام ایران شده و صدای مرگش میرسد.
دلم تنگ میشود برای زمانهایی که بعد از خیرهشدن به تصویر روی کتاب، بازش کنم و صورتم را فرو کنم لای ورقههایش و خوب نفس بکشم داستان را. دلتنگ همهی زمستانهایی میشوم که کز کزده، گوشهای از حیاط مدرسه یکی از داستانهایش را میخواندم و هی همکلاسیهایم میآمدند و میپرسیدند:«این چیه؟» و من با عشق و حوصله برای تکتکشان از همشهریداستان میگفتم. دلتنگ همهی صبحهایی میشوم که بوی چای و گلسرخ آشپزخانه را پر کرده بود و آفتاب دستنخورده و تازهی روز ریخته بود روی میز؛ من کتاب را درست جایی میگذاشتم که به سطر به سطرش آفتاب پاییز بتابد. از یاد نمیبرم تابستانهای داغ اهواز را که زیر کولر، مینشستم و حکایتهای داغی تابستانهای دیگردیارها را میخواندم. دلم برای صدای نفسهای همشهریداستان در بهار تنگ میشود؛ وقتی که انتظار تعطیلات نوروز را به شوق خواندنش میکشیدم.
به امید آنکه شاید دوباره امید زنده شود و همشهری داستان ما جان بگیرد.