مدتیست با کوچکترین حرفی میافتم بهجان طرف. خدا نکند کسی مخالفتی کند یا بخواهد جدل راه بیندازد، یا میدان جنگ را ترک میکنم یا طرف را مجاب میکنم که بحث را خاتمه دهد. بعدش ساعتها مینشینم و خودم را سرزنش میکنم؛ آنالیز میکنم؛ وارسی میکنم که چرا اینکار را کردم و این حرف را زدم و غیره و ذلک. امروز صبح وقتی بیدار شدم، هنوز اخمهایم از شب قبل روی صورتم مانده بود؛ با خودم گفتم:«مگر حق دلخور شدن با دیگران است؟ چرا من هیچوقت اجازه نمیدهم از کسی کینهای در دلم بنشیند؟ چرا همیشه زخم را بهجان میخرم؛ در صورتی که میتوانم با کمی عصبانیت طرفحسابم را آگاه کنم به اخلاق زشتش!»
آدمی که نباید همیشه مهربان باشد!
وجدانن چرا انقدر فامیل، غیرقابل تحمل هستن؟
چرا باید از ریز و درشت زندگی من سر در بیارن؟
+ ولی خدایی خوب عیدی دادن :))
میخواستم زودتر بنویسم ازگرانشدن بلیتهای سینما؛ گفتم دست نگهدارم که در این مملکت، گاهی فاصله انتشار تا تکذیب خبر، زیاد است. حالا که مطمئن شدیم، فقط بگویم چهلسال است انقلاب کردیم؛ (در واقع کردند) سیسال است بهصورت جدی سینمایی داریم (دارند) که کمابیش صاحب سبک است و سعی میکند حرفی بزند؛ اما هنوز نتوانستهایم ( نتوانستهاند) مخاطب عام را هفته به هفته که هیچ، ماه به ماه بکشانیم (بکشانند) سینما. ما سیسالی فاصله داریم تا آنروزی که سینما، از پیتزای مردم واجبتر بشود.
+ بدون تاریخ، بدون امضا را دیدهاید؟ حرف بزنیم دربارهاش؟
چه سِرّیست در گریهها و بغضهای لحظهی تحویل سال، نمیدانم. اشکها بیاجازه سُر میخوردند روی گونههایم تا یادآوری کنند من عاجز و کوچکم در مقابلش. تا یادم بماند با اذن او، همهی داشتههایم تبدیل میشود به نیستی؛ تا بدانم عزت، حرمت و حیثیت این حیات را از دستان رحیم او دارم. دعا کردم؛ اول برای شما و بعد منِ کوچکم. دعا کردم همیشه باشید؛ نه صرف بودن؛ بودنتان سرشار از عشق باشد، سرشار از آرامش، سلامتی و برکت. اصرار کردم گرفتاری را به آنچه دچار است، رها نکند؛ آبرو و عزتِ بیشتر ببخشد به مردم این دیار، که سخت محتاجاند و البته لایق. آرزو کردم آرام و قرار و صبر این مردم بیشتر شود.
همهی دعاهایم خلاصه شد یه یکچیز. در آرزو، التماس و تمسک برای ظهورش که اگر بیاید، من و تو بینیاز میشویم از هر نیازی.
عیدتون مبارک :)