هوا خوب شده بود و مردم ریخته بودن تو خیابون تا خریدای عید رو انجام بدن!
به انتهای اتوبان چشم دوخته بودم تا اولین اتوبوسی که اومد سریع بپرم جلو و سوار شم!
به حرفای مردم گوش میکردم...
از جایی که این روزا توی اهواز بحث آب و هوا خیلی داغه و مردم یه پا محمد اصغری شدن حرفاشونم شنیدنی و جالبه:
یکی میگف بالاخره خدا رحمش بهمون اومد و بارون زد!
یکی میگف موقته...جدیش نگیرین!
یکی میگف حالا حالا ها خاک نمیشه...
درسته که هیچ کس از فردای اهواز خبر نداره و همه میترسن که دوباره خاک بشه...
ولی از این هوای لطیف و بارونی نهایت لذت رو میبرن و لبخند مردم رنج دیده ,خیلی شیرینه!