از صبح میچرخم در خانه و میخوانم:
«همینلحظه، همینساعت، همین امشب
که تاریکی همه شهر رو به خواب برده
یه سایه رو تنِ دیوار این خونهس
تویی و یکسبد گلهای پژمرده
همه دنیا به چشم تو همین کوچهس
هوای هر شبت یلدایی و سرده
کجاست اون ناجی افسانهی دیروز؟
جوونمرد محل ما ... چه نامرده...
چه نامرده...
چه صبورانه تحمل میکنی
غفلت بیرحم مارو دخترک
ما داریم گلاتو آتیش میزنیم
تو داری با التماس میگی کمک...کمک!»
+ میخواستم بیایم و بهتلافی نبودن این مدت، کمی بنویسم، کمی حال خودم و خودتان را بهتر کنم که نشد... این دردها تمامی ندارد انگار...
+ در اینستاگرامم گفتم؛ اینجا هم میگویم ... نه آتنا اولینش بود و نه بنیتا آخرین. اما این بیقراریها شاید تلنگری باشد برای مراقبت بیشتر؛ و شاید درک صحیحتر قانون و رسیدگی به جرایم!
باید بیشتر مراقب بود و برخورد قانون هم باید شدیدتر بشه البته از راه درست و تاثیر گذار.