سکانس اول | اتوبوس      

سال هفتاد و شش

 مریمی که زیرگوشش صدای حیدری بود و سه‌تار حسام. تکه‌ای از  دلش مانده پیش کارون و تکه‌ی دیگر خوش‌حال که حالا آرزوهایش در مشتش هستند.

 

سکانس دوم | دره        

 سال هفتاد و شش

سه‌تار شکسته و بی‌صدا گوشه‌ای افتاده...

 

سکانس سوم |  خانه

سال نود و شش

فاطمه چشمانش را ریزتر می‌کند و پست فیروز نادری را با دقت بیشتری ترجمه می‌کند با آرزوی این‌که شاید اشتباه متوجه شده؛ اما قصه این‌بار واقعی‌ست. قصه‌ی همیشگی رفتن و ... نبودن. درست یک‌سال پیش این‌موقع را به‌خاطر می‌آورد که با این خیال در رشته‌ی ریاضی فرزانگان ثبت‌نام کرد که یک‌روزی، به عنوان دانشجوی دانشگاه استنفورد به‌عنوان یک نابغه‌ی ایرانی و کسی که تا آخر عدد پی را پیدا کرده، بعد از اعلام نام‌اش توسط مجری مورد تشویق حاضران  قرار بگیرد. می‌خواست وقتی رفت روی استیج بخواهد استادش، پروفسور مریم میرزاخانی بالابرود و فاطمه سفت بغلش کند و درگوشی بگوید چه‌قدر دوستش دارد؛ بگوید یک‌روزی به‌عشق او، وقتی آن‌سر دنیا بوده رفته ریاضی فرزانگان؛ همین‌طور که اشک‌هایش می‌چکد روی شانه‌ی مریم، بگوید: چه‌قدر قهرمان بزرگی دارد. 

 

فاطمه از ده‌سالگی رفیق من بوده؛ بماند معرفتش که هرجا و هروقت که باید، می‌ایستد کنارم و پابه‌پایم می‌آید.

امروز برای فاطمه زیر پستش نوشتم:«حالا تو باید بار نبودنش را به‌دوش بکشی؛ باید کارهای نکرده را تمام کنی؛ اتفاقن مصمم‌تر شوی تا این‌که گوشه‌ای بنشینی. میرزاخانی‌ها نه آرزوهایشان قد مشت‌شان است و نه طاقت دیدن سه‌تار شکسته را دارند؛ حالا تو بیا و بجنگ و توی دره برو و بیرون بیا و ... ؛ تا شاید روزی برسد که سرطان، آن‌هم دقیقن آن‌طرف زمین، جان مریم‌ها را نگیرد... .»

این فاطمه‌ای که من می‌شناسم؛ محال است نتواند...

[حرف‌های میرزاخانی به نشریه‌ی دانشجویی سرخط]