یادم میآد وقتی چهار، پنجساله بودم، شبهای سوت و کور و سرد یا گرم، وقتی که همه آروم میگرفتن یه گوشه از خونههاشون، صدای ردشدن موتورها و سوتزدنشون میاومد. هیچوقت چهرهشون رو ندیدم؛ حتا هنوز هم مطمئن نیستم اون کارشون دقیقن برای چی بود! اما دقیقن همون حس جودی آبوت به آقای پندلتون رو، نسبت به این نگهبانها داشتم! :)) با اینکه فقط یه تصور خیالی ازشون داشتم؛ صدایسوتشون من رو مطمئن میکرد به امنیتی که شهر رو میگرفت؛ و انگار که حکومت نظامی شروع شده باشه، تصور میکردم بیرونرفتن بعد از ساعتِ سوتزدن، مشروع نیست!
حالا خیال میکنم از وقتی این نگهبانها رفتن خونههاشون و دیگه هیچوقت با اون سوتها، دل ما رو خوش نکردن، برکت ازامنیتها رفت!
+ میدونم این متن پر از اشکاله. میدونم اینمدت خوب ننوشتم. نمیشه یا ... نمیتونم. برکت از همهچی رفته!
کم آوردهام.
خمودهتر و ناامیدتر از همیشه. جاییام میان ماندن و رفتن؟ نه؛ ماندن و برگشتن. اخبار حالم را بدتر میکند. هوا هم زخمی قدیمیست که حالا سرباز کرده.
امید می خواهم.