نوجوان که بودم؛ زیاد غر میزدم. مثلن اگر کلاسهایم دیر و زود میشد یا متنم آنقدر قوی نبود که در نشریه چاپ شود؛ به مادر گله میکردم.
او حوصلهی شنیدن گلهگی هایم را نداشت؛ سر را به علامت تایید تکان میداد اما معلوم بود ذهناش جای دیگریست. ولی مادربزرگ خوشزبانی
داشتم که با حوصله میشنید و برای هر کدامشان نظری میداد. از شما چه پنهان من هم از این شیرینزبانی و زیرکیاش خوشم میآمد.
شبهای زمستان کنار بخاری مینشستیم و از همهجا و همهکس حرف میزدیم؛ اوهم انار دانه میکردو من به عمد شروع میکردم غر زدن؛
میخواستم نظرش را بشنوم. یکروز امتحان ادبیات را بد داده بودم و درس نخواندنم را انداخته بودم گردن دبیر که سوالاتاش سخت بود. مادربزرگ
شروع کرد سهراب خواندن. تا حالا ندیدهبودماش سهراب بخواند. وقتی تمام شد؛ گفت: «باید ادبیات را بفهمی؛ شعر و ضربالمثلها را با عقل یاد
نگیر؛ بگذار روحات لمسشان کند و شعرها با دلات بازی کنند؛ درسرا با همهی وجودت بخوان و مصداق هرکدامشان را در زندگیات پیدا کن.
منتظر نباش کسی بیاید و همهچیز را حاضر و آماده به خوردت دهد؛ خودت پیاش را بگیر و دنبالش باش. آب که یکجا ماند؛ میگندد دختر! »
حالا سالها از آنروز گذشته؛ همانروزی که حرف زدناش با همهی روزها فرق میکرد و کلمات از دلاش میآمد و جور دیگری بیانشان میکرد.
آنسالها هم گذشت؛ درسهایم تمام شد . مادربزرگ رفت و حالا جای آن خانهی قدیمی یک برج نشسته است و جای چنارها ماشین پارک
کردهاند. اما حرفِ مادربزرگ هنوز هم برایم حجت است و حالا معتقدم اگر دل یکجا بماند؛ میگندد! من خاطرهها را انتخاب نمیکنم که کدام باشد
و کدام نباشد ؛ میگذارم خودشان راهشان را بگیرند و بروند و بنشینند یک گوشهی دلم. منتظر نمیمانم تا کسی بیاید و محبت را روانهی دلم
کند؛ اگر آمد که چه بهتر، اما اگر نیامد خودم برای دلم چای با عطر بهارنارنج دم میکنم ؛ برایش گل میخرم؛ خدا را مهمان قلبم میکنم؛ گاهی
پای گلهگی هایش مینشینم و نازش را میکشم؛ گاهی هم دعوایش میکنم تا نگذارد هر خاطرهای بیاید و تا هروقت خواست بماند؛ آخر بعضی
خاطرهها، حرفها، نگاهها اگر بیشتر بمانند زخم میزنند...
او سالهاست رفته اما من گهگاهی در خیالم کنارش مینشینم و کمکاش انار دانه میکنم.
امروز وسط درددل کردنهایمان به مادربزرگ گفتم :« در زمانهی ما اگر دل یکجا ماند؛ میگندد!»