دیشب در حالی خوابیدم که بوی خاک مرطوب باغچه و گلمحمدیهای بارانخورده دیروزظهر، هنوز بینیام را قلقلک میداد؛ اما صبح امروز با بوی
خاکی که از پنجرهی بالای سرم رد شده بود و آمده بود توی اتاقم بیدار شدم؛ هوا نارنجیرنگ بود و بیروح. بغض کردم، اشک ریختم. کمی به حال
خودم و بیشتر به حال این شهر. برای اهواز که روزگاری نهچندان دور مردانه ایستاد؛ اگر چه زخم خورد اما کمر خم نکرد و اقتدار وطن را به جان
خرید؛ ولی حالا پیر و رنجور و خمیده، گوشهای کز کرده و نگاه سردش را بدرقهی راهِ آدمهایی میکند که بیتفاوت و مدعی، از کنارش رد
میشوند و میروند؛ گاهی صدایشان میکند، اما این صدا گم میشود میان همهمه و شلوغی احزاب و گروهها و صفرهای فیشهای نجومی.
اصلا مگر یک پیرخستهتن، چهقدر توان مبارزه دارد؟
من نگرانم؛ نگران روزی که همهمان، ناچار و خسته، خاطراههایمان را از گوشهگوشه این شهر جمع کنیم و برویم؛ برویم به جایی که حداقل بتوانیم
نفس بکشیم؛ شبمان روشن باشد و کارون دلمان، روان و پر آب... و شاید این روز خیلی دور نباشد...
«عکس مربوط به سه هفتهپیش»