آسمـان مـال مـن اسـت

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

اهواز جان ندارد...

دیشب در حالی خوابیدم که بوی خاک مرطوب باغچه و گل‌محمدی‌های باران‌خورده دیروزظهر، هنوز بینی‌ام را قلقلک می‌داد؛  اما صبح امروز با بوی 

خاکی که از پنجره‌ی بالای سرم رد شده بود و آمده بود توی اتاقم بیدار شدم؛ هوا نارنجی‌رنگ بود و بی‌روح. بغض کردم، اشک ریختم. کمی به حال

خودم و بیش‌تر به حال این شهر.  برای اهواز که روزگاری نه‌چندان دور  مردانه ایستاد؛ اگر چه زخم خورد  اما کمر خم نکرد و اقتدار وطن را به جان

خرید؛  ولی حالا  پیر و رنجور و خمیده،  گوشه‌ای کز کرده  و نگاه سردش را  بدرقه‌ی راهِ آدم‌هایی می‌کند که بی‌تفاوت  و مدعی، از کنارش  رد

می‌شوند و می‌روند؛ گاهی صدایشان می‌کند، اما این صدا گم می‌شود میان همهمه‌ و شلوغی احزاب و گروه‌ها و صفرهای فیش‌های نجومی.

اصلا مگر یک پیرخسته‌تن، چه‌قدر توان مبارزه دارد؟

 

من نگرانم؛ نگران روزی که همه‌مان، ناچار و خسته، خاطراه‌هایمان را از گوشه‌گوشه این شهر جمع کنیم و برویم؛ برویم به جایی که حداقل بتوانیم

نفس بکشیم؛ شب‌مان روشن باشد و کارون‌ دلمان، روان و پر آب... و شاید این روز خیلی دور نباشد...

 

 

«عکس مربوط به سه هفته‌پیش»

۳۰ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۳ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ای که رفته با خود، دلی شکسته بردی...

«خداحافظی همیشه صدا ندارد. گاهی می‌رود؛ اما دور شدنش را نمی‌فهمی، کافی‌ست چند روز بگذرد، همین‌که جای‌خالی‌اش را حس کردی،

شروع می‌کنی به مرور کردن خاطره‌ها. آن‌وقت است که همه‌چیز خوره می‌شود و می‌افتند به جانت، خنجر می‌زند به قلبت.

حالا من و تو شده‌ایم مهره‌های بازی این قصه. اما این‌بار برعکس همیشه، تو رفتی؛ و رفتی. خداحافظی‌ات طولانی بود؛ و من همان موقع باید

می‌فهمیدمخداحافظی طولانی یعنی مرگِ سلامی دوباره؛ آخر می‌گویند خداحافظی اگر طولانی باشد یعنی آدم می‌خواهد هرچه در دل دارد بیرون

بریزد، چون امیدی به برگشتنش نیست... .

من باید آن تکه از قلبم که خانه‌ی تو بود را همان موقع می‌کندم و با خودت راهی‌اش می‌کردم؛ اما آن‌قدر ساکت رفتی که حتی صدای

پایَت‌ نیامدخداحافظی تو صدا نداشت. جان نداشت. انگار خسته و رنجور بنا به رفتن گذاشته بود.

حالا من گم شده‌ام میان بوی نرگس‌های چهارراه و ماکارون‌های شیرینی‌فرانسه؛ عطرهای تند و ساعت‌های جردنتعجب نکن!جدایی‌ست دیگر.

آدم را زمین‌گیر می‌کند. گرفتارش می‌کند در انبوه خاطره‌ها؛ پیش از آن‌که خودش بفهمد.»

 


دفترم را بستم. پایین‌اش نوشته بودم: اسفند 70. یادم آمد چه‌قدر آن زمستان سرد و تلخ بود؛ حتی عیدش، عید نبود. یادم می‌آید در آن فصل‌سبز

و میان جوانه‌ها یک‌شب که رعد و برق آسمان را می‌شکافت و بوی خاک باران خورده در حیاط می‌پیچید؛ گذاشتم باران بشوید دفتر را... در هم کند

جوهر همه‌ی خاطره‌ها را؛ اما این برگه‌ی خداحافظی را جدا کردم تا یادم بماند چه بود و چه شد... .گذاشتمش برای روزهایی که جهان قد یک

آرزو؛ یک آدم؛ یا یک شهر برای‌م کوچک می‌شود تا با خواندن‌اش قوت‌قلبی بگیرم برای شروع دوباره و تولدی نو. اصلا اگر به من بود همه‌ را مجبور

می‌کردم تا هم‌چین روزی را بنویسند و نگه‌ش دارند برای روزمبادا... .

 

۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۲ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

...مرد نکونام نمیرد هرگز...

صبح، وقتی خبر فوت حسن جوهرچی به گوشم خورد؛ یاد هیچ‌کدام از فیلم‌ها و سریال‌هایش نیفتادم؛ فقط متانت و وقار و آرامش‌اش یادم آمد. 

او هیچ‌وقت اهل ادا و اصول نبود و خودش بود؛ خود واقعی‌اش؛ و حالا ...  از خودش، اخلاق را به‌جا گذاشته؛ که بی‌شک ارزش‌اش بیش‌تر است از

سکانس‌ها و دیالوگ‌های ماندگار.  

Image result for ‫حسن جوهرچی‬‎

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۲ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

از « لیاقت» که حرف می‌زنیم؛ از چه حرف می‌زنیم؟

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر دولت و مسئولین بدهکارند به مردم؛ 

از قطاری که به مقصد نرسید و اتوبوس‌ِسربازان، که قربانی بی‌فرهنگی‌مان شد؛ معلم مدرسه سیستان که سوخت ؛ سیلاب‌ها؛ جنگل‌سوزی‌ها و... .

 

خلاصه خواستم بگویم هفته‌ی دیگر؛ همین‌موقع همه سر کار و زندگی‌شان هستند و کسی دل نمی‌سوزاند برای این مردم. 

 

۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۰ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه