• سبز بود. خودش، خندههایش، صدایش، محبتش؛ بسکه رنگ سبز را دوست داشت. همهی وسایلش، رنگ دیوار اتاقش، تختش، جانمازش و خلاصه همه چیزش سبز بود.
• دیگر شده بود یک قانون نانوشته که هروقت از مادرجون میخواستیم دعایمان کند، یک وسیلهی سبز نذرش میکردیم. پارسال وقتی گفتم:«دعا کنید تهران قبول بشم» شرطهایی گذاشت، قبولشان کردم. آخرش گفت:«پس یه صندلی سبز نذرم کن.» خندیدم که:«یه صندلی؟ شما بگین یه دست مبل. چشم» برگشتم خانه. زنگ زد:«صندلی نذر نکنیا! صندلی برا چیمه؟ گرونه. یه چیز کوچیک نذرم کن. یه تسبیح.»
• تهران که قبول شدم شرطهایش را یادآوری کرد. گفتم:«چشم؛ یه تسبیح سبز هم باید بگیرم براتون.» گفت:«نه من راضی نیستم؛ هیچی نگیریا.»
• در مغازههای کنار بینالحرمین میگشتم دنبال تسبیحی که سبزیاش، مطابق سلیقهی مادرجون باشد. مامان و بابا را دور میدادم توی مغازهها؛ آنقدر گشتم تا بالاخره پیدا شد. با شوق نذری را دادم؛ گرفتش در آن دستهای زحمتکشیدهی زیبا. من به قربان دستهایش.
گفتم:«هیچی نخریدیم؛ فقط اینو از بینالحرمین برای شما گرفتم. از خود خود بینالحرمین.» قربانصدقهام رفت و دعایم کرد. من به قربان صدایش.
• دو هفته پیش توی اتاق دنبالش میگشتم. تسبیحهایش آویزان بود به دستهی کمد. گشتم و نذری را پیدا نکردم. سر چرخاندم و روی میز کنار تخت دیدمش. لابهلای اشکهایم، خندیدم؛ آخر با تسبیحی که من برایش خریدهبودم ذکر میگفت. من به قربان ذکر گفتنش.
• آوردمش خانه؛ اما هنوز جرئت نکردم دست بگیرمش و ذکر بگویم؛ آخر دستهای من کجا و دستهای او کجا. او صورت پسران شهیدش را گرفته بین آن دستها و پیشانیشان را بوسیده و راهیشان کرده. سالها بعد استخوانهای علی اکبرش را لمس کرده؛ رد بوسههای عموهای شهیدم، روی آن رگها بود؛ رگهای زیبای زیر پوست نازک و چروکش. دستهایش، خود معجزه بود. ممکن نبود دست بلند کند برای دعایی و خدا استجابت نکند؛ بسکه مقدس بودند. من به قربان آن دستهای زحمتکشیده.