صبح جمعهست؛ برای امروز صبح، ساعت 9 بلیت داشتم که بیام اهواز؛ ولی الان سه هفتهست که تبعید شدم اینجا! مامان داره تهچین مرغ درست میکنه بهخاطر من؛ و بابا بهخاطر غرهام که میگفتم :«آب شوره» داره فیلترهای دستگاه تصفیه رو عوض میکنه. هوای اهواز بهاری و سبکه. همون هوای خوش دم عید. همون خنکای لطیف و مهربون. ولی من؟ من سخت، زمستونم.
پست قبلی رو نگاه میکنم که 14 دی گذاشته بودم؛ فکر میکردم این اوج غم و مصیبته؛ که بود؛ ولی بعدش داستان هواپیمای اوکراین و از دست دادن دوتا از عزیزانمون ثابت کرد همیشه دنیا اتفاقای وحشتناک توی مشتش داره؛ به تو رحم نمیکنه؛ فقط مشتش رو میزنه توی صورتت.
انقدر خسته بودم و هستم که نای نوشتن نداشتم. الان هم ندارم؛ ولی چراغ اینجا، دوست ندارم خاموش بشه. من هنوز دلم میخواد حرف بزنم؛ دلم میخواد از کلمات کمک بگیرم و بشینم روبهروی کسی و اشک بریزم تا بلکه سبک بشم... ولی نه آدمش هست و نه من اهل اشکریختن جلوی کسیام.