صداش میزدم,کمک میخواستم,ولی انگار نه انگار... .

دلم میلرزید ... نکنه نشه...نکنه دوباره ثانیه ها و ساعتهای روزهای قبل تکرار شه...

نکنه طاقت من طاق بشه و ...

 

از ته دل ازش خواستم...در حالی که صدامو خفه کرده بودم , داد میزدم...

مگه نه ارحمن الراحمینِ ... مگه نه منتظرِ تا دستایی رو که رو به آسمونن بگیره؟!

 

شد...

همون چیزی که میخواستم شد.

واین یعنی حسِ لمسِ دستِ خدا ... .