اگر چیزی از دست‌مان بیفتد و بشکند، همه‌ی رنج‌اش می‌شود یک وحشت ناگهانی از صدای خردشدن شیشه و زحمتش می‌شود جاروکردن. اما اگر یک لیوان دست‌مان بدهند و بگویند:«این را بشکن!» هزار بار قصد می‌کنیم زمین بزنیمش؛ اما نمی‌شود؛ گوش‌هایمان را می‌گیریم؛ جوری می‌اندازیمش که تکه‌هایش خیلی خرد و پخش نشوند و الخ. این زندگی‌ست؛ هر روز باید یک چیزی را بشکنی و نمی‌شکند؛ گاهی آن را با خشم پرت می‌کنی، اما نمی‌شکند؛ گاهی هم آرام می‌اندازی‌اش و هزار تکه می‌شود. گاهی دست‌هایت را چنان زخم می‌کند که جایش، تا آخر عمر آن لحظه را به یادت بیاورد و گاهی حتی درد هم ندارد. من حالا ایستاده‌ام و باید شیشه را بشکنم تا رها شوم؛ ترسیده‌ام؟ نه! من هزاربار زمینش زدم اما نشکست. این هم تقدیر شیشه و دستانی‌ست که آن را گرفته‌اند. صبر می‌کنم؛ صبر نکنم، چه کنم؟ 

 

+ تیتر را از فیلم‌نامه‌ی فیلم محبوبم برداشته‌ام: «در دنیای تو ساعت چند است؟»