اگر دبیرستانی باشی، دی‌ماه که می‌رسد، ظاهر قضیه تمرکز روی امتحانات است و باطنش فکر کردن به او. ادبیات را باز می‌کنی و با این شعر می‌آید جلوی چشمت: « ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران» یا درست در همان صفحه‌ی مهم و پر سوال جامعه‌شناسی، عکس فرانسه و تظاهرات را می‌بینی؛ در خیابانی که انتهایش، برج ایفل قد علم کرده. خوب دقت می‌کنی، در یکی از کافه‌های فلو شده‌ی کنار خیابان نشسته‌اید و تو قهوه‌ی گرم را سفت چسبیده‌ای و او را نگاه می‌کنی و برایش می‌خوانی:«تو را نگاه می‌کنم که دیدنی‌ترین تویی ... و از تو حرف می‌زنم که گفتنی‌ترین تویی» ریاضی را باز می‌کنی و از قضا باید معادله حل کنی. به معادله‌های حل نشده فکر می‌کنی. همان‌هایی که قرار است هزار روز برایش دوتایی غصه بخورید و بجنگید و حل‌اش کنید. روان‌شناسی را از کتاب‌خانه می‌کشی بیرون و به‌همه‌ی رفتارهایت نگاه می‌کنی. از خودت می‌پرسی درست‌اند؟ آن‌قدر کافی هستم برای آرام‌کردن‌اش؟ برای کنارش بودن؟  کتاب را برمی‌گردانی در کتاب‌خانه و می‌نشینی به فکر کردن. عربی را ورق می‌زنی تا «دوستت دارم» را این‌بار به زبانی دیگر به او بگویی. سراغ انگلیسی نمی‌روی. هر دو از کلیشه بدتان می‌آید. درعوض آهنگ Je t'aime لارا فابیان را برایش می‌فرستی. دینی را باز می‌کنی و برگه‌ای از لای کتاب می‌پرد بیرون. توضیحات دبیر است درباره‌ی سوالت که از تعریف دین از عشق پرسیده بودی. 

اگر عشق جا و مکان و زمان می‌شناخت که عشق نبود. اگر تو را از این دنیای لعنتی، نجات نمی‌داد، پس چه فرقی با عقل می‌کرد؟ عشقی که حساب و کتاب عالم را نریزد به‌هم و همه‌جای زندگی‌ات سرک نکشد، همان بهتر که اتفاق نیفتد.