داستان اتوبوس امروز...

از صداوسیما اومدیم بیرون!سوز سرما استخون هامو به لرزه دراورد...

و اما رسیدیم به اتوبوس!...

امروزم مثل روزای قبل جای نشستن نبود...

ایستادم و سفت چسبیدم به میله ی خاکستری رنگ ...

گمونم رانندش گواهینامه ی موتور سیکلت داشت! کم مونده بود با اون اتوبوسش تک چرخ بره!

خدا رحم کرد...

 

اما توی اتوبوس دوم...

یه جای توپ واسه نشستن پیدا کردم...ردیف اول,کنار شیشه و پیش یه خانوم لاغر!

یعنی کم از vip برج میلاد نداشت :))

یه نگاه به پشت سرم انداختم...

خانومای رنگارنگ!هر کدوم با یه شکل و فرم...

داشتم به این فکر میکردم که بجز ظاهرمون...باطن مون هم عوض شده و مث هم نیستیم...

میدونم میدونم...

هیچ ادمی رو نمیشه پیدا کرد که شبیه یه نفر دیگه باشه...

ولی حداقل یه نقطه اشتراک,یه حس مشترک,یه حرف مشترک...

چرا از هم دور شدیم...

چرا همدیگر و قبول نداریم و وقتی حرف از فرهنگِ نداشته ی کشورمون میشه انگشت اتهام مون سمت فرد مقابله...

یعنی...بجای اینکه ذره ای خودمون رو ببینیم و نقاط ضعف مون رو برطرف کنیم فقط از دیگران ایراد میگیریم...

اگه خودمون رو پیدا کنیم و ایمان داشته باشیم و برای شخصیت مون ارزش قائل بشیم ...آی چه کیفی کنیم با کشورمون...