پری‌شب خانه‌ی مادربزگ، همه مشغول بودیم تا سفره افطار را پهن کنیم. یکی می‌رفت و یکی می‌آمد؛ اما مادربزرگ بر خلاف همیشه که می‌ایستد و نظاره می‌کند؛ با کسی آن‌طرف خط بحث می‌کرد. آن که پشت تلفن بود احتمالن جوابی مخالف می‌داد که مادربزرگ کوتاه نمی‌آمد. تلفن قطع شد. بی آن‌که به کسی نگاهی کند؛ انگار برای خالی‌شدن، شروع کرد حرف زدن :« پنج‌تومن بیش‌تر حاضر نیست بده به بنده‌‌خدا. آخه این پارکینگ دوماهه شسته نشده؛ حقش نیست پول یک ماهُ به‌ش بدیم ... »

پدربزرگ که معمولن خاتمه می‌دهد این بحث‌ها را گفت:« ناهید خانم یه‌چیزی می‌دونه؛ بذار همون بیست‌وپنج‌تومن رو بده» مادربزرگ که انگار منتظر بهانه‌ای باشد؛ صورتش سرخ شد و گفت:« ماها، ماهایی که سفره‌مون پهنه همیشه... زورمون به مظلوما می‌رسه. حالا اگه قرار به دادنِ حق یه پولدار بود، که تا قِرونِ آخرش و حتا یه‌ چیزی روش هم می‌دادیم!»

 

یادم آمد همه‌ی حق‌هایی که نمی‌گویم ناحق شد؛ اما «حق» هم نشد. همه‌ی اسکناس‌ها، لبخندها، لقمه‌ها، حرف‌ها، یا حتا دوستت‌دارم‌هایی که حق بود؛ اما به‌خاطر شکم‌سیری صاحبش، ماند و هیچ‌وقت به‌دست آن‌که باید، نرسید؛ یا اگر هم رسید، خیلی دیر بود...