آسمـان مـال مـن اسـت

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

بیا دنیا رو بدزدیم دخترک ...

دوازده‌سال پیش. اسمش مرجان بود. لاغر و قدبلند؛ رنگ پوستش تیره بود و چشم‌هایش، خسته. یک فرقی با بقیه‌ی بچه‌های کلاس داشت اما چه فرقی؟ نفهمیدم. حداقل این را می‌دانم شور و شوق یک دختر کلاس اولی را نداشت. دلش می‌خواست بخندد اما توان نداشت؛ درعوض نگاه‌های نافذش آدم را می‌ترساند. انگار که حقی گردنش داشته باشی یا چنین چیزی. همیشه از چشم‌هایش فرار می‌کردم. 

دوستش داشتم؛ ولی زبان عربی‌اش مانع نزدیک‌شدن‌مان می‌شد. زبان هم را نمی‌فهمیدیم. به‌‌خاطر همین فارسیِ ضعیف‌اش بود که در درس ها لنگ می‌زد. 
یک‌شب رفته‌بودیم خانه‌ی دایی‌‌‌ام مهمانی. وقت برگشت، خانواده‌‌ی شلوغ‌شان را دیدم در پارکینگ. لباس‌های مندرس و کهنه‌شان عذابم داد. از آن‌ نگاه‌ها هم که تحویلم داد؛ من شرمنده‌تر شدم. فردایش به‌سختی کلمات فارسی پیدا کرد و همچین‌چیزی پرسید:
«دیشب چرا اون‌جا بودین؟»
گفتم:«اومده بودیم خونه‌ی دایی‌م؛ شما چی؟»
او هم وانمود کرد مهمان بودیم. چندروز بعد که سراغش را از زندایی گرفتم، گفت:«سرایدار ساختمونن»
دنیا روی سرم خراب شد. آرزو می‌کردم زندگی‌مان را ببخشم به او؛ ولی از یک‌دختر کلاس اولی، فقط همین غصه‌خوردن برمی‌آمد. تلاشم را بیشتر کردم تا دوست شویم؛ ولی انگار دیواری بلند بین ما بود. دیواری که نه من ساخته‌بودم، نه او. 

 یک‌روز همهمه‌ پیچید در کلاس. جریان چه بود؟ یکی از بچه‌های کلاس گشته بود و از تک‌تک همکلاسی‌ها پرسیده بود:«از خدا می‌ترسی؟»
و تنها مرجان گفته بود:«نه»
فکر کردم چرا آدم باید از خدا بترسد؟ سکوت کردم که از قافله عقب نمانم. ظهر، هنوز کفش‌ها را در نیاورده و کیف را زمین‌‌نگذاشته، از مامان پرسیدم:«آدم  چرا باید از خدا بترسه؟»
گفت:«ما از خشم خدا می‌ترسیم، نه از خودش»
حساب کار آمد دستم. تا آخر سال نتوانستم یک جمله‌ی عربی بچینم و به مرجان بگویم:«تو حق داری؛ خدا ترسناک نیست؛ ما ترسناکیم؛ مایی که شاید یک‌جایی، سهم تو رو از زندگی خوردیم.» حتا عربی این حدیث را بلد نبودم:«نعمت فراوانی ندیدم، مگر این که در کنارش حقی ضایع شده باشد.*»
کاش بهش می‌گفتم:« تو مرجانی؛ زیبا و گران‌بها. ولی شکوندنت و تنها چیزی که موند برات، نگاه‌های محکمت بود.»

 

* حدیث نقل شده از حضرت امیر (ع)

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۲ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
هانیه

گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟

همیشه دلتنگی اشک و فریاد و حرف نمی شه؛ می شه درد معده و درد عصب کمر و کیلو کیلو لاغر شدن. همه می ذارنش به حساب استرس کنکور؛ ولی کی می دونه توی این دل، چی می گذره؟
۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه