آسمـان مـال مـن اسـت

دل ای دل

این دل لامصب خیلی کارها میکند.گاهی اوقات می رود و مینشیند جایی . درست همانجایی که نباید بنشیند و گیر کند.

نه که نباید ... نرود بهتر است! ولی خب دل است , اگر حرف عقل به کارش می آمد که اسمش "دل" نمیشد.

خلاصه اگر نرود , ولی با احساسات و ناز کردن هایش دلبری میکند که! اگر هم دلبری نکند , لج میکند و مچاله میشود و میگیرد.

گاهی ...

آن چنان عقل را پس می زدند و خاموش اش میکند که از خود بی خود میشوی و ... وای!

درست همین جاست که دل و کلمات هم دست میشوند. هی بین تان میلغزند و سُر میخورند و میروند و می آیند!

خلاصه این کلمات در همین رفت و شد های شان بدون اینکه بفهمید دلی میبرند و می آورند و ... .

 

این میشود که دل ها بهم گره میخورند و آدم ها دوست داشتنی تر میشوند ... .

 

+هوای دل تان را داشته باشید, هرجایی نرود!

 

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۶ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

صدای پاییز و ترانه امیر بی گزند

هیچ وقت صدای محسن چاوشی به دلم نمی نشست.میگفتم این صدای خشک و گرفته حتما ساختگی است!

وقتی هم ترانه های مولانا را روی یک ملودی شاد مینشاند و میخواند, از کوره در می رفتم وکلی ایراد رویش میگذاشتم.

همه ی این ها تا زمانی بود که قسمت 5 شهرزاد هنوز به بازار نیامده بود.

از "کجایی" تا "افسار" و " ماه پیشونی" و سرانجام " دیوونه" آدم را مست میکند!

انگار این صدای پاییزی رسالتش این است که بخواند و دلبری کند و حال آدم را خوب کند.بی پیرایه .

این صدا پر از صداقت است ...آنقدر خوب دل می برد که یادت میرود روزی به این خواننده خرده میگرفتی.انگارچند سال است میشنویش...

 

حالا امیر بی گزندش بی شک یکی از بهترین هاست و میتوان این آلبوم را دست گرفت و افتخار کرد به بودن هنرمندانی که با دل و جان

میخوانند و هویت موسیقی پاپ ایران را میشناسند .

 

+ لطفا حلال و حرام را اینجا هم رعایت بفرمایید.

 

+  اگر هم مثل من از سی دی هایی که جمع شده اند گوشه کمدتان کلافه اید ,آلبوم رو از اینجاتهیه بفرمایید.

۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۲ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

رفیقِ گرمابه و گلستان

اصلا بگذار قصه ام را اینطور روایت کنم

 نه کسی مادر صدایم زده , نه برای زن و فرزندم تکیه گاهم  , و نه اصلا ازدواج کرده ام که بفهمم طلاق یعنی چه !

ولی ...

میفهمم دختری با دامن گل دارِ صورتی و بلوز سفید گیپور, وقتی دورَت حلقه میزندو با آن صدای ظریف یچه گانه اش

شعر میخواند و ناز میکند و مادر صدایت میکند, چگونه دلت غنج میرود و ضعف میکنی...

وقتی یک زن صحبت های همسرش را میشنود حالت چهره اش به من میگوید این شنیدن از جان و دل است یا سر واکردن...

 میفهمم دخترکم وقتی دلش به بودن م  گرم است یعنی چه

و میفهمم دلتنگی بعد از طلاق چه طعمِ تلخِ نحسی دارد!

 

کلمات یک مشت خط سیاه و نقاط بی ریخت اند که کنار هم مینشینند و میشوند یک حرف.یک درددل . یک اعتراض. یا هرچی.

ولی این کلمات آنقدر سحر و جادوشان قوی است که میتوانند تو را مهره یک زندگی دیگر کنند و هی جابه جایت کنند و

قوی تَرَ ت کنند.

آماده ات کنند تا بجنگی , گاهی ببازی و  به بردن هایت مغرور نشوی.

همه ی این ها معجزه ی کلماتی است که کنارهم مینشینند و میشوند صفحاتی که شامل زندگی آدم هاست.

اسم ش را گذاشته اند کتاب.

دیگر خودت میدانی جای چه کسی میخواهی زندگی کنی.

من جای آدم های زیادی زیستم. بماند که هیچ کدام قصه ی زندگی خودم نشد, ولی آن قدر

بزرگ شدم که میتوانم جای خیلی ها فکر کنم, تصمیم بگیرم و انتخاب کنم.

 

۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۳ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

منزل مقصود

گاهی نمیشود که نمیشود...

بعدش یهو آنطور که دل تو و خدایت میطلبد , میشود !

 

+ مربوط به 5 تیر 95 که در راه است !

 

۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

نویسنده گی!

همه ی ما به قطع و یقین  آن انشای معروف و مشهور" در آینده می خواهید چکاره شوید؟ " را نوشته ایم.

فرقی نمیکند در کدام سال زندگی . مهم این است حداقل نیم ساعتی آینده مان را تبدیل به یک فیلم نامه ی

کوتاه کرده ایم و بعد بازیگرانش را کنار هم چیده ایم و فیلم آینده مان را ساخته ایم.

بعضی ها فیلم را همانگونه که در ذهن شان ساخته اند پیش می برند و بعضی ها بسته به شرایط زمان و مکان یا

موقعیت های مادی و معنوی فیلمنامه شان را ویرایش میکند.

نمیدانم چه سِرّی است که هرسال معمولا اوایل سال تحصیلی ودر سال های ابتدایی,

معلم ها همچین انشایی از مان میخواستند.

همیشه هم ما دخترها یا فانتزی معلم شدن مان را با بقیه شریک میشدیم یا خیال دکتر و پرستار شدن را در سر میپروراندیم.

پسر ها هم که معتقد بودند فقط سه شغل روی زمین است : دکتر | مهندس | خلبان !

 

ولی من همیشه با تمام ارادت و علاقه ام نسبت به درس وزین ادبیات از زیر نوشتن این انشا در می رفتم!

چرا یَش را نمیدانم.

شاید هنوز تکلیف م با خودم معلوم نبود و نمیدانستم کجای این عالم جای دارم.

ولی خوب میدانم هیچ وقت  خیال نویسنده شدن نداشتم.

ولی حالا کم کم فانتزی هایم دارد شکل میگیرد , فانتزی هایی که رنگ و بوی واقعیت دارند .

دیشب در تلگرام روشان مرا به نویسنده ها چسباند. اول ش حرف ش را نفهمیدم.

ولی بعد نشستم و با خودم یکی دوتا کردم و دیدم نه نویسنده شدن به این راحتی هاست , نه دست برداشتن از نوشتن.

منم و یکی از این دو راه...

و شاید روزی این متن را بخوانم  و بخندم...

×خندیدن به روز هایی که چه آرزو هایی به دوش می کشیدم .

یا شاید هم ...

×خندیدن به روز های اولی که قدم بر میداشتم برای رسیدن به هدفی که در اش غرق شده ام !

 

+ چه موجودات عجیبی هستیم ما!

 

 

۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

وب لاگ

امروز بواسطه ی چند اتفاق پایم به وبلاگ های قدیمی باز شد.

وبلاگ هایی که تنها راه ارتباطی دل هایمان بودند و مجالی برای گفتن خوشی ها وناخوشی ها...

میگشتم و مرور میکردم ومی آمدند و می رفتند همه ی خنده ها و شادی ها ...

به بهانه های مختلف آن لاین شدن ها و

هیجان جواب دادن کامنت ها .

ذیگر نه آن آدم ها این دوروبرها پیدایشان میشود و نه آن وب لاگ ها برمیگردند...

فقط خاطراتش می آید و حک میکند لبخندی بی دلیل بر این لب های خسته و ... .

۱۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

بعد از مدت ها

عشق است و لذت اظهار و دگر هیچ ...

۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

رادیویی که دوستش دارم ....

از : هانیه شالباف

به: رادیویی که دوستش دارم...

 

پارچه ی روی رادیو را برداشت تا گرد و غباری که رویش نشسته را پاک کند.

همان پارچه ی ترمه ی نقره کوب را میگویم که همیشه با تمام زیرکی و ناز و ادایش نگاه هارا سمت خود روانه میکند.

یادگار خاتون جان است ... تنها یادگارش. شاید بخاطر همین انقدر آغاجون سَرَش حساس است و

نمیگذارد نگاه چپ که هیچی ,نگاه راست هم به یادگار عزیزترین اش  _ یعنی مادرجون_ بیندازیم... .

عجب جای خوبی هم برایش انتخاب کرده ... وسط طاقچه و روی رادیوی چوبیِ قدیمی اش.

همان که تعریف میکند اویل ازدواج شان با خاتون توی حیاط خانه _ همان که ته کوچه باغ _ بود , کنار حوض مینشستند و

دل میدادند به صدای  عاشقانه ای که حافظ و سعدی و مولانا میخواند ... .

هربار که خاطراتش را مرور میکند چشمانش براق تر میشوند و صدایش آرام تر ... میرود در حال و هوای آن روزها...

روزهایی که خاتون جان هنوز کنارش بود.

 

روی رادیو را دستمال کشید و پیچ هایش را کمی چرخاند .

خیره شد بهش و لبخندِ شیرینی زد...شیرین... اما کوتاه.

از اتاق که بیرون رفت , هندزفری هایم را درآوردم و تصمیم گرفتم ادامه ی برنامه را با رادیوی خاتون جان

گوش کنم. _میگویم رادیوی خاتون جان چون جهیزیه ی اوست و تنها چیزی است که هنوز بوی عطر گل محمدی اش  را میدهد_ .

روشنش کردم...به خیالم تا روشنش کنم روی موج 88 تنظیم شده و... .

صدای خش خش اش بابابزرگ را به اتاق کشاند. تا روبروی در دیدمش پاهایم را جفت کردم سرم را پایین انداختم.

اول به من نگاه کرد و بعد سریع نگاهش را برد روی رادیو.

خیالش راحت شد که سالم است.

انگشت اشاره اش را سمت رادیو گرفت وگفت : میخوای با این گوش بدی؟

فقط جرئت کردم سرم را تکان دهم.

رادیو را تنظیم کرد روی موج 88 ... .

آنقدر ذوق زده شده بودم که نفهمیدم صدای کی بود,  ولی میدانم که تولد رادیو را تبریک گفت.

 

تمام قد ایستادم روبروی رادیوی خاتون جان .

 

انگار جان گرفته بودی و با ابهت تر از همیشه صدایت در اتاق میپیچید...

لحظه به لحظه اش را به یاد آوردم ...

از همان لحظه ای که با هیاهوی  " اینجا شب نیست" سکوتِ سردِ شب را در هم شکستی

و همان سحر هایی که با تو از "سپیده عبور"میکردم.

همان عصر هایی که ساعتِ چای خوردن م با وقتِ "کافه رادیویی " ات تنظیم میشد و همان روزهایی

که اصلا "معمولی نبودند"

"سبقت "های که همه ی پلیس ها "آزادشان "کرده بودند و "پاتوق هایی که شبانه" میزبان مان بود.

جمعه هایی که متعلق به همه ی ایرانیان بود .

 

صدای شاهنامه خواندن مهران دوستی در گوشم پیچید... همان صدای حماسی که موبه تن مان سیخ میشد.

صدای اسکندر کوتی با آن گزارش هایی که هرکدام  در دفتر خاطراتمان ثبت شده .

محمد صالح اعلایی که عاشقانه هایش عجیب, آرام است و آدم را مست میکند.

مریم نشیبا که هرکدام از ما حداقل یکبار شب ها با طنین پر آرامش اش آرام گرفتیم .

فریبزر گلبن که برنامه هایش که همیشه طعم عسل میدهند.

وهمه ی آنانی که میهمان قلب مان شدند و تا ابد از خوبی ها میگویند

تا برایمان دنیایی باطعم  آرامش و عشق بسازند ... 

 

و تویی که بوم دنیا را پر از رنگِ عشق و صفا و صمیمت کردی...

 

امروزهمه از تو گفتند و به تو تبریک گفتند . ولی من به خودم تبریک میگویم بخاطر داشتن تو ...

 

تولدت بر من مبارک رفیق اردیبهشتی  :)

 

 

 

۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

گذر اردی بهشت

باز تو از کوچه ی ما گذشتی

باز کمی دور این خانه گشتی 


تا هوا ناگهان تازه تر شد

دنیا از قدمهای تو با خبر شد 


من که سر خورده و خسته بودم

در این خواب آهسته بودم 


...شبم با تو رنگ سحر شد...

 

شعر من دراین شب سیاه

برایت از سپیده میخواند

 

ابر دلتنگ آواز من

در آسمان چشمت می ماند

 

بارانیُ من ابری در بهار

در شعرم بخوان

از چشمم ببار

 

باش , فردای من !

 

+گروه دال برای بهشتی ترین ماه خدا میخواند ...

 

 

۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

قایم باشک بازی

حتم دارم که به یاد دارید قایم باشک بازی های دوران بچگی را ...

همان هایی که یکی مان گرگ میشد و ...

... چشم هایش را روی همه چیز و همه کس می بست تا ما از گرگ شدن معاف شویم.

دنبال جایی باشیم که خاص تر باشد و هویدا شدنمان سخت تر.

جایی که وقتی سُک سُک میکردیم , همه را حیران و سرگردان کرده باشیم و

بشویم قهرمان بازیُ گوسفند معصومُ مظلوم باقی بمانیم.

حالا بزرگ تر شده ایم و به جای اینکه بازی های کودکی را پس بزنیم, زندگی مان چاشنی قایم باشک گرفته.

در شرایط سخت چشمانمان را میبندیم وبه طرف مان فرصت قایم شدن میدهیم...

هرچه بیشتر ببندیم, بعد از هویدا شدن ش مقتدرانه تر می آید و خراب میکند همه ی رویاهاییمان را ...

مرد عمل نیستیم... جا خالی میدهیم به همه ی فرصت ها و باورهایمان را تبدیل به ناباوری ها میکنیم... .

 

+ این  ره که میرویم به . . . است!

 

 

۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه