آسمـان مـال مـن اسـت

کلا سیاست‌بازی چیز کثیفی‌ست!

جوهرنمک و وایتکس هم تمیز نمی‌کنه سیاست‌مون رو ؟ 

تا کی جنگ و دعوا و تو سر هم‌دیگه زدن ؟ 

تا کی تزویر؟ 

 

+ حالا فهمیدم جامعه‌ای که اقتصادش مریض باشه؛ مثل یه شهر وبا گرفته‌ست؛ همین‌قدر کثیف...همین‌قدر عصبی... همین‌قدر خسته!

 

۱۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۶ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

وبلاگ؛ معجزه می‌کند.

حدود هشت‌سالی‌ست  که وبلاگ‌نویسی می‌کنم و به‌طبع، با آدم‌های زیادی آشنا شده‌ام.  خیلی‌هاشان از من  یکی دوسالی بزرگ‌تر بوده‌اند و

بعضی از خاطرات روزانه‌ی‌زندگی زناشویی‌شان می‌نوشتند؛  حتا بودند کسانی که برای تک‌پسرشان وبلاگ  درست کرده بودند؛ اما  عمر وب‌شان

آن‌قدرطولانی شد  که پای بچه‌های دوم و سوم‌شان هم به این صفحات مجازی باز شد! آن زمان که در بلاگفا صفحه‌ای داشتم؛  با یک دختر آشنا

شده بودم  که از جنوب بود و شهرشان،  اطراف شیراز بود. خیلی صمیمی  بودیم. ازدواج کرد و رفت.  یکی بود که خاطرات  سفرها و کافه رفتن‌ها

و مهمانی‌رفتن‌های خودش و شوهرش را می‌نوشت؛  دستِ‌آخر طلاق گرفتند. یکی بود که  بچه‌دار نمی‌شد  و تمام دست‌نوشته‌هایش خطاب  به

دختر موطلایی‌اش بود؛ آخردر یکی از روزهای بهار، عکس مریمِ چشم‌آبی و موطلایی‌اش را گذاشت توی وب . 

من هنوز  مبهوتِ اعجاز این  کلمات  و صفحاتم.  چه می‌شود  که یک‌نفر می‌آید و می‌نویسد  و وابسته می‌شود به این آدم‌ها و  این نوشته‌ها؛ که

وقتیکسی -باخبر یا بی‌خبر- می‌رود انگار گوشه‌ای از دلش تاریک می‌شود.  اسم واقعی خیلی‌ها را نمی‌داند؛ اما وقتی که ستاره‌ی کنار اسم‌شان

روشن  می‌شود، لبخند می‌زند و  چشم می‌دوزد به صفحه تا کلمات‌شان را با ذره‌ذره‌ی وجودش  بفهمد؛  چه می‌شود که مهر آدم‌های  این  دنیا

بیشتر به دلش می‌نشیند؛ تا مهر کسی که در مجلس مهمانی از سر تا پایش را تحلیل می‌کند و تعریف می‌دهد و قربان‌صدقه‌اش می‌رود. 

 

این دنیا آن‌قدر عجیب است که هشت‌سال هم برای شناختن کوچه و پس‌کوچه‌هایش کم است :)

 

Image result for blogger

۰۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۶ ۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

خدا آدم‌ها را با جان عزیزان‌شان امتحان می‌کند

چند هفته‌ای‌ست با خودم می‌گویم:«خب از شنبه کلاس خوشنویسی را از سر می‌گیرم/ متن‌های مسابقه‌ را می‌نویسم/ عکس‌ها را چاپ می‌کنم/

ایمیل نشریه را جواب می‌دهم و نتیجه جلسه را می‌فرستم و... هزارکاری که باید انجام دهم؛ اما به هیچ‌کدام نمی‌رسم. شده‌ام همان کِرمی که

خودش دور تمام بودن‌اش پیله بسته و حبس شده در قفسی خودساخته، تا شاید روزی پروانه شود یا شاید... . 

یادتان هست چند پست قبل نوشتم «خدا آدم‌ها را با آرزوهایشان امتحان می‌کند»؟ هنوز هم مومن و معتقدم به این حرف‌م.

و حالا باید بگویم:« خدا گاهی آدم‌ها را با جان عزیزان‌شان امتحان می‌کند». زدن این جمله سخت است و تصورش سخت‌تر. اما من درست درهمین

پیله مبحوس‌م! می‌خواهم بگویم آدم وقتی اسیر بازی زندگی می‌شود و به‌اجبار تحمل کند و سکوت، پیر می‌شود، می‌شکند؛ حتی اگر باز هم بخندد.

نمی‌دانم این قفس خودساخته است یا تقدیرخداست ... اما هر چه که هست من کم آورده‌ام؛کمی وقت استراحت می‌خوام؛ کمی آزادی؛ آسایش.

برای خدا که چیز زیادی نیست...هست؟! 

 

+ چلچراغ مطلبی را منتشر کرده با عنوان:«بنویسید بلاگر بخوانید اینفلوئنسر» . شاید خواندنش برای شما هم جذاب باشد :)

۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۲ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

کلاس درس عشق

من اگر دخترکی داشتم؛ وقتی که می‌نشست جلوی پاهایم و موهای طلایی‌اش را باز می‌کرد تا ببافم‌شان؛ همین‌طور این‌که قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم؛

به‌ش یاد می‌دادم بزرگ‌تر که شد؛ به هرکسی و هرچیزی دل‌بسته نشود؛ همه‌ی مهرش را؛ نازش را؛ همه‌ی وجودش را وقف هم‌کلاسی‌اش نکند

حتا! چه برسد آدمی غریبه و نا آشنا ... . یادش می‌دادم دل نبنند. نه که به هیچ‌کس و هیچ‌چیز؛ اما فرصت دهد، امتحان کند آدم‌ها را... به‌ش

می‌فهماندم که این آدم‌ها هر چه‌قدر هم ساده باشند و صمیمی؛ روزی می‌توانند خنجر بزنند به وجودت. توجیه‌اش می‌کردم که این کارشان هم

عجیب نیست...نبایددلیلی بخواهد و طلبکار شود. به بافت‌های آخر که می‌رسیدم به‌ش می‌گفتم وقتی آدمی آمد در زندگی‌ات که سراسر عشق بود

و پاکی؛صمیمی بود و بی‌ریا، یادت نرود «دوستت دارم»هایت را بریزی توی وجودش. نگذار دیر شوند که این آدم‌ها عمر زیادی ندارند. خجالت نکن از

گفتن عاشقانه‌هایت که در زمانه‌ی ما محبت کمرنگ شده؛ چه رسد به روزگار شما...

۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۶ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

کاش باران بشوید و ببرد مصیبت این روزها را...

خبر انفجار حله برایم وحشتناک بود؛ اما وحشتناک‌تر از آن، شهادت بعضی از آشناهایمان بود... . درست در زمانی که می‌خواستم خستگی‌های این 

مدت را تحویل تعطیلات دهم و کمی آسوده شوم؛ اهواز سیاه‌پوش شد و خبر، تن و جانم را لرزاند و همه‌چیز را به کامم تلخ کرد. 

ماه‌صفر همین‌طور است؛ محرم هم همین‌طور.اما صفر بیشتر. پر است از نحسی. از تلخی. انگار که خدا بخواهد همه‌ی مصیبت‌های سال شصت

هجری را زنده کند. 

 

از دیروز که ربیع شروع شد؛ دارد باران می‌بارد... هی به آسمان نگاه می‌کنم و می‌گویم:«خدایا! می‌شود تمام شود حال بد این روزها...؟»

 

+ پیکر هر چهار نفر (که از دوستان ما بودن) مفقودالاثر شده، فقط دعا کنید برای صبر خانواده‌هاشون...

۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۸:۲۳ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

اگر دل یک‌جا ماند؛ می‌گندد!

نوجوان که بودم؛ زیاد غر می‌زدم. مثلن اگر کلاس‌هایم دیر و زود می‌شد یا متن‌م آن‌قدر قوی نبود که در نشریه چاپ شود؛ به مادر گله می‌کردم.

او حوصله‌ی شنیدن گله‌گی هایم را نداشت‌؛ سر را به علامت تایید تکان می‌داد اما معلوم بود ذهن‌اش جای دیگری‌ست. ولی مادربزرگ خوش‌زبانی

داشتم که با حوصله می‌شنید و برای هر کدام‌شان نظری می‌داد. از شما چه پنهان من هم از این شیرین‌زبانی و زیرکی‌اش خوشم می‌‍‌‌آمد.

شب‌های زمستان کنار بخاری می‌نشستیم و از همه‌جا و همه‌کس حرف می‌زدیم؛ اوهم انار دانه می‌کردو من به عمد شروع می‌کردم غر زدن؛

می‌خواستم نظرش را بشنوم. یک‌روز امتحان ادبیات را بد داده بودم و درس نخواندن‌م را ‌انداخته بودم گردن دبیر که سوالات‌اش سخت بود. مادربزرگ

شروع کرد سهراب خواندن. تا حالا ندیده‌بودم‌اش سهراب بخواند. وقتی تمام شد؛ گفت: «باید ادبیات را بفهمی؛ شعر و ضرب‌المثل‌ها را با عقل یاد

نگیر؛ بگذار روح‌ات لمس‌شان کند و شعر‌ها با دل‌ات بازی کنند؛ درس‌را  با همه‌ی وجودت بخوان و مصداق‌ هرکدام‌شان را در زندگی‌ات پیدا کن.

منتظر نباش کسی بیاید و همه‌چیز را حاضر و آماده به خوردت دهد؛ خودت پی‌اش را بگیر و دنبالش باش. آب که یک‌جا ماند؛ می‌گندد دختر! »

 

حالا سال‌ها از آن‌روز گذشته؛ همان‌روزی که حرف زدن‌اش با همه‌ی روزها فرق می‌کرد و کلمات از دل‌اش می‌آمد و جور دیگری بیان‌شان می‌کرد.

آن‌سال‌ها هم گذشت؛ درس‌هایم تمام شد . مادربزرگ رفت و حالا جای آن خانه‌ی قدیمی یک برج نشسته است و جای چنار‌ها ماشین پارک

کرده‌اند. اما حرفِ مادربزرگ هنوز هم برایم حجت است و حالا معتقدم اگر دل یک‌جا بماند؛ می‌گندد! من خاطره‌ها را انتخاب نمی‌کنم که کدام باشد

و کدام نباشد ؛ می‌گذارم خودشان راه‌شان را بگیرند و بروند و بنشینند یک گوشه‌ی دلم. منتظر نمی‌مانم تا کسی بیاید و محبت را روانه‌ی دلم

کند؛  اگر آمد که چه بهتر، اما اگر نیامد خودم برای دلم چای با عطر بهارنارنج دم می‌کنم ؛ برایش گل می‌خرم؛ خدا را مهمان قلبم می‌کنم؛ گاهی

پای گله‌گی هایش می‌نشینم و نازش را می‌کشم؛ گاهی هم دعوایش می‌کنم تا نگذارد هر خاطره‌ای بیاید و تا هروقت خواست بماند؛ آخر بعضی

خاطره‌ها، حرف‌ها، نگاه‌ها اگر بیش‌تر بمانند زخم می‌زنند...

او سال‌هاست رفته اما من گه‌گاهی در خیالم کنارش می‌نشینم و کمک‌اش انار دانه می‌کنم.

امروز وسط درددل کردن‌هایمان به مادربزرگ گفتم :« در زمانه‌ی ما اگر دل یک‌جا ماند؛ می‌گندد!»

۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۴ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

تاریخ به روایت سیانور

ما نسل بی‌تفاوتی نیستیم؛ خودمان را نشان می‌دهیم. پایش که پیش آید با پدربزرگ بحث می‌کنیم و برای افکارش دلیل می‌خواهیم؛ آخر روزگار ما

بدجوری به روزهای جوانی آن‌ها گره خورده. از سال‌های بعد از انقلاب یا اگر دقیق‌تر بگویم، بعد از جنگ، کارگردانان سوژه جدیدتری برای ساخت

فیلم پیدا کرده بودند؛ فیلم و سریال بود که می‌ساختند درباره‌ی زمان طاغوت. از فیلم‌هایی ضعیف تا فیلم‌هایی که توجه خاص و عام و منتقدین را

جلب کرده بود. اما موضوعات معمولن یا در خانواده شاه خلاصه می‌شد یا نفوذ آمریکا و شوروی را نشان می‌داد. اما حالا درست سی و هشت

سال بعد از انقلاب، «بهروز شعیبی» دست به‌کار شده و فیلمی ساخته که کمتر منتقدی خرده گرفته. البته از کارگردانی که اولین تجربه‌اش

«دهلیز»  بود باید توقع زیادی داشت. حالا «سیانور» دومین تجربه‌ی بهروز شعیبی با مطرح کردن موضوعی متفاوت که کمتر به آن پرداخته شده

جوان‌های دهه‌ی سی و چهل تا هفتاد و هشتاد را  رو به‌روی پرده نقره‌ای میخ‌کوب کرده و تلنگری محکم به احزاب زده است.

شعیبی با هوش و ذکاوت موضوعاتی مثل عشق و تنفر ، جنایت و قتل ، شکنجه و اعتراف را در قالب یک فیلم گنجانده و در کنار همه‌ی این‌ها،

موضوع و هدف اصلی را که داستان مجاهدین خلق و عقاید مارکسیستی‌شان است به خوبی روایت کرده. همه‌چیز این فیلم با فیلم‌های دیگر فرق

می‌کند؛فیلم‌برداری‌اش طوری‌ست که انگار پای فیلم‌های دهه چهل نشستی؛ گریم و بازی بازیگران کاملن حرفه‌ای است. اصلن این‌طور بگویم که مثل

یک  ماشین زمان مخاطب را به دهه‌ی پنجاه برده و میان آدم‌های داستان رهایش کرده. دیالوگ‌ها و سکوت‌ها و موسیقی‌های به‌جا اجازه می‌دهد

مخاطب داستان را درک کند و کلمه به کلمه‌ی متن را در ذهنش جا دهد.

درکل باید بگویم بودن همچین کارگردانانی و نوشتن چنین فیلم‌نامه‌هایی یعنی حال سینمای ایران بهتر است و هنوز هستند کسانی که دغدغه

دارند و تلاش می‌کنند برای ارتقای سطح هنر و فرهنگ کشور و مهم‌تر از آن؛ شناساندن درست سیاست و تاریخ به نسل‌های بعد.

 

۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۹ ۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

من از آن‌چه که در واقعیت می‌بینید ، از شهرم متنفرترم!

اهواز را هیچ‌وقت دوست نداشتم. از همان بچگی. دلیلی هم نداشتم. ولی همیشه خودم را در یکی از ویلاهای شمال تصور می‌کردم.

یا مثلن، یکی از خانه‌های تهران برای خودم می‌خواستم و گاهی هم فکر می‌کردم اگر اصفهان بودم، هروقت دلم می‌گرفت؛ می‌رفتم و در میدان

نقش‌جهان بستنی سنتی می‌خوردم. ولی برای اهواز هیچ فکری نداشتم.

هنوز هم خیال پردازم. اما نه مثل آن سال‌ها . حالا نقشه می‌کشم و برنامه‌ریزی می‌کنم برای قبول شدن در دانشگاه تهران یا علامه.

یا وقتی به شمال می‌روم یک دل سیر عکاسی می‌کنم که وقتی دلم برای خانه‌ام تنگ شد، با عکس‌هایم آرام شوم.

 

شما که نمی‌دانید ... ما اهوازی‌ها همه این‌طور هستیم. همه‌مان خسته‌ایم از زخم‌های جنگی که در هر کشوری زود التیام می‌یابد؛ اما این‌جا

روز به روز عمیق‌تر می‌شود. این‌جا یا باران اسیدی می‌بارد یا گِل! این‌جا جوان‌هایش از پیرهای محله‌ی شما خیلی پیر تر و شکسته‌ترند. شما که

نمی‌دانید در جا زدن و محتاج یک کلاس و استاد خوب بودن  یعنی چه! شما  آن جانباز شیمیایی که روزی هزاربار می‌میرد را نمی‌بینید.

شما فقط رقص و شادی آن جوانانی را می‌بینید که خط کشیده‌اند دور آرزوهایشان.

اهوازی که قلب ایران و نفس دنیاست و نفت و گازش همه‌جا خریدار دارد، از همه‌جا فقیر تر است. کاش حداقل از سرمایه‌ی مادی محروم می‌ماند،

که این شهر از سرمایه‌ی فرهنگی و اجتماعی هم خالی‌ست.

 

گاهی فکر می‌کنم بعضی از مردان قَدَرقدرت مملکت، یک پاک‌کن برداشته‌اند و این اهواز  لعنتی را پاک کرده‌اند از روی نقشه گنده‌ی اتاق‌شان.

همین اهوازی که حسرت خیلی چیزهارا در دلم می‌گذارد ... .

 

+ معتقدم اجتماع فرهنگ‌های مختلف باعث و بانی مشکلات این شهر شده. انگشت اتهام به سمت قبیله‌ی خاصی ندارم. خودِ من فارس هستم

و اعتراف می‌کنم به خیلی اشتباهات . اما شما خوب می‌دانید زندگی قبایلی کنار هم که هیچ شباهتی بهم ندارند و اتفاقن تضادهای زیادی دارند

چه ضربه‌ای به جامعه می‌زند.

۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۴:۴۹ ۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

و قاف حرف آخر عشق است؛ آن‌جا که نام کوچک من آغاز می‌شود

از صبح هی برنامه می‌ریزم و کارها را تندتند انجام می‌دهم تا ثبت این پست دیر نشود؛ اما آخر دیر رسیدم  ... .

 

در خانواده‌ای به‌دنیا آمدم که همه اهل شعر و هنر و موسیقی‌اند. می‌دانند چه چیزی روح‌شان را جلا می‌دهد و حال روح و جان‌شان را خوب

می‌کند.بابا زیاد شعر می‌خواند. گاهی سه‌تار و گاهی نی می‌زد و سنتور را بهتر از همه بلد بود. صدای شجریان یا ناظری معمولا با خاطرات

مسافرت‌ها وشمال رفتن‌هایمان گره می‌خورد. به‌قولی؛ این‌جا همه اهل دل بودند!

بچه‌ که بودم و تازه به این خانه آمده بودیم مامان یک کتاب‌خانه بزرگ و مجلل خرید. بیش‌تر ازش می‌ترسیدم تا این‌که بخواهم عاشق‌اش باشم.

ازکتاب‌خواندن هم که متنفر بودم و ... . همه‌ی این‌ها مرا از عذاب وجدانی که به جان‌م می‌افتاد راحت می‌کرد. عذاب کتاب نخواندن!

کلاس سوم بودم که یک‌روز اتفاقی، کتاب «آینه‌های ناگهان» قیصر امین‌پور را روی میزم دیدم. به طبع، با کتاب بیگانه بودم و با کتابِ شعر بیگانه‌تر!

کتاب را برداشتم و بازش کردم؛ « ای مثل روز آمدن‌ات روشن ... »؛انگار همین کلمات کافی بودند تا مست و کلافه‌ام کنند.

از همان‌جا بود که  شدم نفر اول مشاعره و پایه‌ی شب شعرهای مدرسه .یکی دوسال بعد هم که ورودم به رادیو و ... .

همان یک‌روز و همان یک‌خط مرا کشاند سمت ادبیات و هنر و موسیقی. هنوز هم نمی‌دانم آن کتاب با دل و جان‌ام چه کرد...

 

قیصر امین‌پور برای من در ادبیات ایران یک پدیده است. یک شاهکار . شعرهایش عطر و بوی انسانیت و شرافت و عشق می‌دهند !

 

هشتم آبان | بزرگداشت قیصر امین‌پور

Image result for ‫قیصر امین پور‬‎

۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

خدا آدم‌هارا با آرزوهایشان امتحان می‌کند

دیروز جلسه‌ای بودم که پر بود از آدم‌های کله‌گنده و آقازاده‌های خوشبخت. جلسه‌ای پر از آمار‌های دروغ و قول‌های الکی دولت. جلسه‌ای که

زخم‌های دل‌م را بیش‌ترمی‌کرد. وسط جلسه لعن می‌فرستادم به خودم که:« نان‌ات نبود؛ آب‌ات نبود؛ سیاسی شدن‌ات چه بود؟»

ولی خب مومن بودم که وقتی پایم را بیرون بگذارم می‌شوم همان دختر احساساتی‌ای که سرش درد می‌کند برای بحث سیاسی!

جلسه آن‌قدری بیخود و بی‌جهت بود که تقریبن تماس‌ها(پیامکی) و کارهای اینترنتی‌ام را توانستم انجام دهم!

چون می‌خواستم به ترافیک ظهر چهارشنبه نخورم آخرهای جلسه بود به گمانم؛ که کیف‌ام را انداختم روی شانه و بیرون آمدم.

هوا خنک بود و آفتاب پاییز بیش‌تر شکل و شمایل آفتاب اردیبهشت را داشت. عمدن روی برگ‌های خشک راه می‌رفتم؛ صدای خش‌خش‌شان

مثل مسکن دردم را آرام می‌کرد.

همه‌ی کارهای نکرده رامرور کردم و یک برنامه کلی برایشان ریختم. هر چه‌قدر سر و ته‌شان کردم و هم‌زدم‌شان؛ دیدم نه؛ نمی‌شود. نمی‌رسم.

زندگی‌ام رفته روی دور تند. تصاویر، آن حالتِ آرام و زیبایشان را ندارند و هیچ‌چیز واضح نیست. نمی‌شود کاری کرد. خدا چشم‌هایش را روی آرزوهای

من بسته. نه که بخواهم ناشکری کنم؛ نه! اما بدجوری دارد با آرزوهایم امتحانم می‌کند. شاید می‌خواهد بداند از کدام دست می‌کشم و کدام را

سفت و سخت می‌چسبم. قید کدام آدم‌را می‌زنم و دل کدام را بیش‌تر به دست می‌آورم.

 

خدا آدم‌هارا با آرزوهایشان سخت امتحان می‌کند.

 

+ دیشب که پست قبل را نوشتم دلم پر بود و خسته بودم. از بچگی عادت نداشتم حرف‌هایم را به کسی بگویم ؛ از ترس از دست دادن‌شان نبود.

بیش‌تر اعتمادی بود که شکل نمی‌گرفت. نه آن اعتماد تکراری و کلیشه‌ای. آن اعتمادی که بشود کلید دل من و درددل‌هایم بیرون بیایند...

همیشه ترس از قضاوت شدن دارم . قضاوتی که آدم‌ها بیش‌از هر خصلتی خوب یادش گرفته‌اند.

۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۵۲ ۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه