آسمـان مـال مـن اسـت

رادیویی که دوستش داشتم

اگر چیزی گوشه‌ی دلت خانه کرد، سعی نکن جدایش کنی، اگر جدایش کردی، زخم می‌شود، می‌رنجد و تا آخر عمر جایش می‌سوزد. 

دروغ چرا؟ من هنوز هم دوستش دارم؛ هنوز هم وقتی اسم رادیو به گوشم می‌خورد، می‌روم در رویای آن روزها و زنده می‌شوند همه‌ی خاطرات و

لبخندها، حتیاشک‌ها دوباره می‌چکند... .  نمی‌دانم این جدایی‌مان از بی‌معرفتی من است، یا نامهربانی او، اما هرچه هست، رادیو جوان در

قلبم خانه کرده، مرا بزرگ کرده، به من جان داده و عشق را در زندگی‌ام معنا کرده.

حالا، درست در بیست‌سالگی‌اش، با همه‌ی فرودها، اما سرتعظیم فرود می‌آورم، دستانش را می‌بوسم، و امیدوار می‌شوم به روزهایی بهتر

و صداهایی خوش‌تر.

 

+ من با همه‌ی تلخی این سال‌ها؛ و جدایی‌ای که دست من نبود؛ اما هنوز شیفته‌ی رادیوام و نمی‌تونم خودم رو ازش جدا کنم. هرچند که خیلی

وقته هیج رادیوییتوی گوشم روشن نشده... .

 

« جشنواره جوانه - سال 1393- سالن همایش‌های برج‌میلاد»

+من توی این جشنواره منتخب بخش وبلاگ شدم.

 

۰۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۷ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

اهواز جان ندارد...

دیشب در حالی خوابیدم که بوی خاک مرطوب باغچه و گل‌محمدی‌های باران‌خورده دیروزظهر، هنوز بینی‌ام را قلقلک می‌داد؛  اما صبح امروز با بوی 

خاکی که از پنجره‌ی بالای سرم رد شده بود و آمده بود توی اتاقم بیدار شدم؛ هوا نارنجی‌رنگ بود و بی‌روح. بغض کردم، اشک ریختم. کمی به حال

خودم و بیش‌تر به حال این شهر.  برای اهواز که روزگاری نه‌چندان دور  مردانه ایستاد؛ اگر چه زخم خورد  اما کمر خم نکرد و اقتدار وطن را به جان

خرید؛  ولی حالا  پیر و رنجور و خمیده،  گوشه‌ای کز کرده  و نگاه سردش را  بدرقه‌ی راهِ آدم‌هایی می‌کند که بی‌تفاوت  و مدعی، از کنارش  رد

می‌شوند و می‌روند؛ گاهی صدایشان می‌کند، اما این صدا گم می‌شود میان همهمه‌ و شلوغی احزاب و گروه‌ها و صفرهای فیش‌های نجومی.

اصلا مگر یک پیرخسته‌تن، چه‌قدر توان مبارزه دارد؟

 

من نگرانم؛ نگران روزی که همه‌مان، ناچار و خسته، خاطراه‌هایمان را از گوشه‌گوشه این شهر جمع کنیم و برویم؛ برویم به جایی که حداقل بتوانیم

نفس بکشیم؛ شب‌مان روشن باشد و کارون‌ دلمان، روان و پر آب... و شاید این روز خیلی دور نباشد...

 

 

«عکس مربوط به سه هفته‌پیش»

۳۰ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۳ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ای که رفته با خود، دلی شکسته بردی...

«خداحافظی همیشه صدا ندارد. گاهی می‌رود؛ اما دور شدنش را نمی‌فهمی، کافی‌ست چند روز بگذرد، همین‌که جای‌خالی‌اش را حس کردی،

شروع می‌کنی به مرور کردن خاطره‌ها. آن‌وقت است که همه‌چیز خوره می‌شود و می‌افتند به جانت، خنجر می‌زند به قلبت.

حالا من و تو شده‌ایم مهره‌های بازی این قصه. اما این‌بار برعکس همیشه، تو رفتی؛ و رفتی. خداحافظی‌ات طولانی بود؛ و من همان موقع باید

می‌فهمیدمخداحافظی طولانی یعنی مرگِ سلامی دوباره؛ آخر می‌گویند خداحافظی اگر طولانی باشد یعنی آدم می‌خواهد هرچه در دل دارد بیرون

بریزد، چون امیدی به برگشتنش نیست... .

من باید آن تکه از قلبم که خانه‌ی تو بود را همان موقع می‌کندم و با خودت راهی‌اش می‌کردم؛ اما آن‌قدر ساکت رفتی که حتی صدای

پایَت‌ نیامدخداحافظی تو صدا نداشت. جان نداشت. انگار خسته و رنجور بنا به رفتن گذاشته بود.

حالا من گم شده‌ام میان بوی نرگس‌های چهارراه و ماکارون‌های شیرینی‌فرانسه؛ عطرهای تند و ساعت‌های جردنتعجب نکن!جدایی‌ست دیگر.

آدم را زمین‌گیر می‌کند. گرفتارش می‌کند در انبوه خاطره‌ها؛ پیش از آن‌که خودش بفهمد.»

 


دفترم را بستم. پایین‌اش نوشته بودم: اسفند 70. یادم آمد چه‌قدر آن زمستان سرد و تلخ بود؛ حتی عیدش، عید نبود. یادم می‌آید در آن فصل‌سبز

و میان جوانه‌ها یک‌شب که رعد و برق آسمان را می‌شکافت و بوی خاک باران خورده در حیاط می‌پیچید؛ گذاشتم باران بشوید دفتر را... در هم کند

جوهر همه‌ی خاطره‌ها را؛ اما این برگه‌ی خداحافظی را جدا کردم تا یادم بماند چه بود و چه شد... .گذاشتمش برای روزهایی که جهان قد یک

آرزو؛ یک آدم؛ یا یک شهر برای‌م کوچک می‌شود تا با خواندن‌اش قوت‌قلبی بگیرم برای شروع دوباره و تولدی نو. اصلا اگر به من بود همه‌ را مجبور

می‌کردم تا هم‌چین روزی را بنویسند و نگه‌ش دارند برای روزمبادا... .

 

۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۲ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

...مرد نکونام نمیرد هرگز...

صبح، وقتی خبر فوت حسن جوهرچی به گوشم خورد؛ یاد هیچ‌کدام از فیلم‌ها و سریال‌هایش نیفتادم؛ فقط متانت و وقار و آرامش‌اش یادم آمد. 

او هیچ‌وقت اهل ادا و اصول نبود و خودش بود؛ خود واقعی‌اش؛ و حالا ...  از خودش، اخلاق را به‌جا گذاشته؛ که بی‌شک ارزش‌اش بیش‌تر است از

سکانس‌ها و دیالوگ‌های ماندگار.  

Image result for ‫حسن جوهرچی‬‎

۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۲ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

از « لیاقت» که حرف می‌زنیم؛ از چه حرف می‌زنیم؟

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌قدر دولت و مسئولین بدهکارند به مردم؛ 

از قطاری که به مقصد نرسید و اتوبوس‌ِسربازان، که قربانی بی‌فرهنگی‌مان شد؛ معلم مدرسه سیستان که سوخت ؛ سیلاب‌ها؛ جنگل‌سوزی‌ها و... .

 

خلاصه خواستم بگویم هفته‌ی دیگر؛ همین‌موقع همه سر کار و زندگی‌شان هستند و کسی دل نمی‌سوزاند برای این مردم. 

 

۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۳۰ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

گردان رفت؛ نفر برگشت.

 لعنت به آتش ...

 

#پلاسکو

۳۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۹ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

هر چند تو را هزار ره باشد...

جز راه دل
از هیچ رهی،
ره به تو نیست...

«قیصر امین پور»

 

۲۳ دی ۹۵ ، ۱۶:۵۱ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

مرگ می آید؛ با پاک کنی در دست.

هنوز در بهت و حیرتم. به دور از همه‌ی حرف‌ها و نقدها، متاسفم برای درگذشت این مرد بزرگ. روحش شاد

 

#آیت‌الله هاشمی رفسنجانی

۱۹ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۷ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

ببار ای ابر بهار ...

وای، باران؛

باران؛

شیشه‌ی پنجره را باران شست ... 

از دل من اما؛

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

     [حمید مصدق]                                                                                                                

   

     

[خونه‌مون - پنجره‌ی آشپزخونه | حدود یک‌ماه پیش]

                                                                                              

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۳ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه

اگه از شما ده میلیون بدزدن، چی‌کار می‌کنین؟

امسال ما یه دبیر جغرافیا داریم که در عین ماه بودن، بسیار آدم عجیبیه. حالا ماه بودنش بماند چرا ... اما عجیب بودنش حکایتی داره.

«گروهی داریم توی تلگرام که ایده‌ش از دبیره و هدفش به اشتراک گذاشتن مطالب علمی و مهم؛ و پاسخ دادن به سوالاتی که ممکنه در حین

درس‌خوندن برای بچه‌ها ایجاد بشه. با توجه به این هدف(!)  شب اول دبیرمون یه عکس فرستاد که دوتا گربه‌ی ملوس زیر پتو قایم شده بودن و

فقط چشم‌های آبی‌شون مشخص بود. به‌طبع پیامدهای این عکس کلی قربون‌صدقه از جانب یه مشت دختر بود!

یکی دوساعت بعد از این جریان، دبیرمون لفت داد! فرداش که رفتم سرکلاس دیدم همه از ماجرای دیشب حسابی تعجب کردن و دنبال دلیلن!

امروز که با این خانم کلاس داشتیم ازش پرسیدیم که «دلخوری‌ای پیش اومده؟» گفت: « نه ...»  و حکایت از این قرار بود.

ایشون روز سه‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته بسیار شاد و خوش‌حال از این‌که کلاس‌هاشون تموم شده و می‌تونن برن دنبال کارهای اداری، سوار

ماشین‌شون می‌شن و می‌رن بانک و ده میلیون از حساب‌شون بر می‌دارن(به این شکل که سه‌تا چک می‌نویسن). بعد از اون می‌رن یه دفتر

اسناد رسمی تا یه مدرک رو بگیرن؛ توی این فاصله یه دزدِ خیلی شیک که با توجه به شواهد، از بانک تعقیب‌ش کرده بود، بعد از این‌که سرحوصله

سیگارش رو می‌کشه می‌آد و در شاگرد رو باز می‌کنه و خیلی شیک کیف رو از توی ماشین بر می‌داره! از جایی که این محل نزدیک به خونه‌ی

دبیر ما بوده همسایه‌ها اونو دیدن و ماجرا رو نقل کردن. این دزد انقدر عادی اومده قفل در رو باز کرده که همسایه‌ها فکر کردن آشناست و با

هماهنگی قبلی اومده کیف رو برداره! و خلاصه ده میلیون پول؛ یه گوشی موبایل و حدود سیصدتومن پول نقد به سرقت می‌ره!»

 

این دبیر ما هم خیلی با آرامش ماجرا رو نقل کرد و حتی یه اخم هم نکرد! در جواب تیکه‌های بچه‌ها که می‌گفتن :« ده میلیون چندتا صفر داره؟

و انقدر خودتون رو نارحت نکنید و چرا انقدر پیگیر ماجرایین» گفت:« از جایی که کلانتری اقدام خاصی انجام نمی‌ده؛ ما هم خیلی پیگیر نشدیم» :|

 

آخرش هم گفت:« به‌خاطر مسلط نبودن روی گوشیِ جدیدش اشتباه لفت داده» . بعدشم گفت برام تجربه شد دیگه گوشی گرون نخرم و الان 

یه گوشی هشتصد تومنی خریدم :| بچه‌ها ازش پرسیدن گوشی قبلی‌تون چه‌قدر بوده که با بی‌خیالی گفت: «حدود دو تومن فکر کنم» :|

 

نکات آموزنده‌ای که شما باید با خوندن این پست یاد بگیرید:

اگر ازتون ده میلیون دزدیدن، بی‌خیال باشید و خدا روشکر کنید که به تن‌تون آسیبی نرسید! که البته برای خودم همچین چیزی امکان نداره! چون 

بی‌شک سکته می‌کنم و بعد هم بیمارستان و هزینه عمل قلب و ... . 

 

نکته‌ی بعدی این که مال دنیا ارزش حرص خوردن نداره ... حتی اگر ده میلیون باشه!

 

 

۱۳ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۷ ۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هانیه