چند هفته‌ای‌ست با خودم می‌گویم:«خب از شنبه کلاس خوشنویسی را از سر می‌گیرم/ متن‌های مسابقه‌ را می‌نویسم/ عکس‌ها را چاپ می‌کنم/

ایمیل نشریه را جواب می‌دهم و نتیجه جلسه را می‌فرستم و... هزارکاری که باید انجام دهم؛ اما به هیچ‌کدام نمی‌رسم. شده‌ام همان کِرمی که

خودش دور تمام بودن‌اش پیله بسته و حبس شده در قفسی خودساخته، تا شاید روزی پروانه شود یا شاید... . 

یادتان هست چند پست قبل نوشتم «خدا آدم‌ها را با آرزوهایشان امتحان می‌کند»؟ هنوز هم مومن و معتقدم به این حرف‌م.

و حالا باید بگویم:« خدا گاهی آدم‌ها را با جان عزیزان‌شان امتحان می‌کند». زدن این جمله سخت است و تصورش سخت‌تر. اما من درست درهمین

پیله مبحوس‌م! می‌خواهم بگویم آدم وقتی اسیر بازی زندگی می‌شود و به‌اجبار تحمل کند و سکوت، پیر می‌شود، می‌شکند؛ حتی اگر باز هم بخندد.

نمی‌دانم این قفس خودساخته است یا تقدیرخداست ... اما هر چه که هست من کم آورده‌ام؛کمی وقت استراحت می‌خوام؛ کمی آزادی؛ آسایش.

برای خدا که چیز زیادی نیست...هست؟! 

 

+ چلچراغ مطلبی را منتشر کرده با عنوان:«بنویسید بلاگر بخوانید اینفلوئنسر» . شاید خواندنش برای شما هم جذاب باشد :)