اهواز را هیچ‌وقت دوست نداشتم. از همان بچگی. دلیلی هم نداشتم. ولی همیشه خودم را در یکی از ویلاهای شمال تصور می‌کردم.

یا مثلن، یکی از خانه‌های تهران برای خودم می‌خواستم و گاهی هم فکر می‌کردم اگر اصفهان بودم، هروقت دلم می‌گرفت؛ می‌رفتم و در میدان

نقش‌جهان بستنی سنتی می‌خوردم. ولی برای اهواز هیچ فکری نداشتم.

هنوز هم خیال پردازم. اما نه مثل آن سال‌ها . حالا نقشه می‌کشم و برنامه‌ریزی می‌کنم برای قبول شدن در دانشگاه تهران یا علامه.

یا وقتی به شمال می‌روم یک دل سیر عکاسی می‌کنم که وقتی دلم برای خانه‌ام تنگ شد، با عکس‌هایم آرام شوم.

 

شما که نمی‌دانید ... ما اهوازی‌ها همه این‌طور هستیم. همه‌مان خسته‌ایم از زخم‌های جنگی که در هر کشوری زود التیام می‌یابد؛ اما این‌جا

روز به روز عمیق‌تر می‌شود. این‌جا یا باران اسیدی می‌بارد یا گِل! این‌جا جوان‌هایش از پیرهای محله‌ی شما خیلی پیر تر و شکسته‌ترند. شما که

نمی‌دانید در جا زدن و محتاج یک کلاس و استاد خوب بودن  یعنی چه! شما  آن جانباز شیمیایی که روزی هزاربار می‌میرد را نمی‌بینید.

شما فقط رقص و شادی آن جوانانی را می‌بینید که خط کشیده‌اند دور آرزوهایشان.

اهوازی که قلب ایران و نفس دنیاست و نفت و گازش همه‌جا خریدار دارد، از همه‌جا فقیر تر است. کاش حداقل از سرمایه‌ی مادی محروم می‌ماند،

که این شهر از سرمایه‌ی فرهنگی و اجتماعی هم خالی‌ست.

 

گاهی فکر می‌کنم بعضی از مردان قَدَرقدرت مملکت، یک پاک‌کن برداشته‌اند و این اهواز  لعنتی را پاک کرده‌اند از روی نقشه گنده‌ی اتاق‌شان.

همین اهوازی که حسرت خیلی چیزهارا در دلم می‌گذارد ... .

 

+ معتقدم اجتماع فرهنگ‌های مختلف باعث و بانی مشکلات این شهر شده. انگشت اتهام به سمت قبیله‌ی خاصی ندارم. خودِ من فارس هستم

و اعتراف می‌کنم به خیلی اشتباهات . اما شما خوب می‌دانید زندگی قبایلی کنار هم که هیچ شباهتی بهم ندارند و اتفاقن تضادهای زیادی دارند

چه ضربه‌ای به جامعه می‌زند.